داستان خاطرات من پارت یک
نزدیک ب 15سال پیش تو این شهر لعنتی ب دنیااومدم ❤️🔥
زندگی خوبی داشتم 🌹
البته تا زمانی ک هدایت تحصیلی مو گرفتم
بعد از اون روز لعنتی زندگم از این رو ب اون رو شد تمام رویا هاو نابود شد ارزوهام تبدیل ب یک رویای شد ک ازش خیلی دور بودم
در اون دوران سخت دختر خالم بود ک منو خواهرم رو تحمل میکرد
کار شبو روزم شده بو گریه های یواشکی 😭😭
در اون دوران فقط ب یه اب خنک و یه قرص برنج و ب یه خواب ابدی فکر میکردم 😔💔
بعد از مدتی نذری برادرم رسید و تمام فامیل خونه ما جمع شدن دختر خالم ک هم سن ما بود هم رشته مورد نظرش رو نیاورده بود ناراحت بو اما نشون نمی داد منو خواهرم
نمی تونستیم ناراحتیمونو پنهون کنیم 😔
ادامه دارد 🥲🥲
زندگی خوبی داشتم 🌹
البته تا زمانی ک هدایت تحصیلی مو گرفتم
بعد از اون روز لعنتی زندگم از این رو ب اون رو شد تمام رویا هاو نابود شد ارزوهام تبدیل ب یک رویای شد ک ازش خیلی دور بودم
در اون دوران سخت دختر خالم بود ک منو خواهرم رو تحمل میکرد
کار شبو روزم شده بو گریه های یواشکی 😭😭
در اون دوران فقط ب یه اب خنک و یه قرص برنج و ب یه خواب ابدی فکر میکردم 😔💔
بعد از مدتی نذری برادرم رسید و تمام فامیل خونه ما جمع شدن دختر خالم ک هم سن ما بود هم رشته مورد نظرش رو نیاورده بود ناراحت بو اما نشون نمی داد منو خواهرم
نمی تونستیم ناراحتیمونو پنهون کنیم 😔
ادامه دارد 🥲🥲
۲.۴k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.