پارت ۳۰"انتقام"
"انتقام"
پارت ۳۰
_ب..بله! من اینجام هیجا نمیرم(گریه)
پ:م..من..قول..دادم!
پدرم داشت به سختی لب میزد تا حرفشو بهم بگه که اشک از گوشه چشای پدرم ریخت که زود با دستم پسش زدم
_چ..چی ؟قول؟
پ:من..من..به مادرت..قول دادم..تا ازت مراقبت کنم.
پ:مواظب..خودت..باش خواهش..میکنم.
پدرم نفس کم اورد ولی حرفشو تا آخر زد که با حرفش وجودم درد گرفت
_من..حواسم به خودم هست..اما وقتی خوب شدی خودت..باید ازم مراقبت کنی باشه؟(گریه)
که پدرم یه لبخندی زد و چشاماشو بست
_چرا چشاشو..بست..ها؟..بابا میخوای بخوابی؟خسته ای؟(با ترس)
که یهو صدای مانیتور بلند شد که سریع برگشتم به سمتش که دیدم خط ضربان صاف شده که با دیدنش سریع از سرجام پاشدم
_چه چ..چرا این داره صدا میده ها؟(داد)
_احمقا یه کاری بکنید!..چرا دارین منو نگاه میکنید ها.
د:کادر پزشکی زود باشین حمله قلبی..نه نه واستین!
_یعنی چی واستین..چی داری میگی عوضی؟(داد)
زود شتاب بردم سمت پدرم و با التماس دستاشو گرفتم
_بابا الان نباید بخوابی باشه؟باشهههه؟
_بابا نخواببببب
_باباااا(داد)
د:خانم ا.ت رو به بیرون راهنمایی کنید.
_چ..چی من جایی نمیرم
پرستار از بازوم گرفت و بلندم کرد و نگهم داشت و دکتر ملافه رو کشید رو سر پدرم که افتادم رو زانو هام و گریه هام اوج گرفتن و با تمام توانم پدرمو صدا میزدم..
...
/از زبان جیمین
ا.ت پدرشو از دست که یه ضربه دیگه بهش وارد شد سمت اتاق ا.ت رفتم و از دم در نگاش کردم که به تاج تخت بیمارستان تکیه داده بود و به دوتا کف دستش خیره شده بود و هیچ واکنشی نداشت خیره خیره فقط زل زده به دستاش وارد اتاق شدم و کنار تختش نشستم و دستاشو گرفتم ک برگشت به سمتم
+ا.ت..میدونم الان موقعیت خوبی نیست!
+اما پلیس ها..میخوان باهات حرف بزنن، بگم بیان یا بفرستمشون برن؟
سری بالا پایین کرد که رفتم دم در و صداشون کردم که داخل شدن و شروع به پرسش سوال هاشون کردن.
تقریبا کارشون تموم شده که افسر پلیس لب زد
"و باید دوربین های دور شرکت هم بررسی بشن ولی انگار کسی به جز شما نمیتونه به اونا دسترسی پیدا کنه!
"امید وارم وقتی حالتون خوب شد با ما همکاری کنید تا بتونیم فیلم های دوربین رو چک کنیم.
ا.ت سری بالا پایین کرد که اونا هم یه تعظیمی کردن و از اتاق خارج شدن رفتم کنار ا.ت رو تخت نشستم که ا.ت برگشت به سمتم و دوباره دستاشو اورد بالا
_بابام..تو این..دستا جون داد(بغض)
_تو این دستا..اولین باز چشاشو بست!
_م..من..چجوری این یکی رو تحمل کنم جیمین؟
ا.ت دستشو گذاشت رو قبلش و ادامه داد
_این دفعه خیلی درد داره!..اینی که درد داره رو چیکارش کنم؟
با حرفاش انگار تیغ تو گلوم میبریدن که دستاشو گرفتم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه لب زدم
+این دفعه هم قوی باش..این چیزیه که پدرت میخواد، خوشحالیت!
_ولی همین تظاهر..به قوی بودنه که منو از پا در آورده..مگه نمیتونی ببینی خستم..ها؟(گریه)
اشکم از گوشه چشام ریخت که ا.تو بغل کردم و تو بغلم فشارش میدادم و آروم تو گوشش زمزمه کردم:هیس آروم باش!
__________
/از زبان ا.ت
صدای زنگ خونه بلند شد که از سر جام پاشدم و رفتم سمت در از تو چشمی یه نگاهی انداختم که دیدم یوناس زود درو باز کردم که یونا پرید بغلم و بعد کلی لوس بازی از بغلم اومد بیرون
یونا:جیمین خونه نیست؟
_نه راحت باش..بیا بریم تو سالن.
رفتیم تو سالن یونا نشست رو مبل که منم رو به روش واستادم
_چیزی میخوری برات بیارم؟
وقتی این حرفو زدم کم کم حرکت کردم که برم سمت آشپز خونه که یونا دستمو گرفت و کشید
یونا:دختر بیا بشین کارت دارم..باید زودم برم قرار کاری دارم!
سری تکون دادم و رفتم رو به روش رو مبل نشستم
یونا:میدونم قراره کلی شوکه شی..و ببخشید که اینقدر دیر دارم بهت میگم.
_چیشده مگه؟
یونا:یکماه پیش تو بیمارستان وقتی حالت خوب نبود دکتر یه چیزی بهم گفت..که گفت بهت فعلا نگم چون شاید واکنش بدی داشته باشی!
_وای دختر چقدر لفتش میدی بگو دیگه.
یونا:تو بارداری!..فکنم الان یکماهی هست.
_چ..چی میگییی..یعنی چی من باردارم!(با تعجب)
_پس تمام این حال تهوع ها بخاطر این بود؟چرا زودتر بهم نگفتی؟
یونا:خودتم میدونی که تو موقعیت خوبی نبودی اون لحظه..و یه چیز دیگه!..جیمینم خبر نداره.
_اع..عا آها خودم بعدا اگه شد میگم بهش..تو نگران نباش..و مرسی که تو این مدت کنارم بودی اولریا!
پارت ۳۰
_ب..بله! من اینجام هیجا نمیرم(گریه)
پ:م..من..قول..دادم!
پدرم داشت به سختی لب میزد تا حرفشو بهم بگه که اشک از گوشه چشای پدرم ریخت که زود با دستم پسش زدم
_چ..چی ؟قول؟
پ:من..من..به مادرت..قول دادم..تا ازت مراقبت کنم.
پ:مواظب..خودت..باش خواهش..میکنم.
پدرم نفس کم اورد ولی حرفشو تا آخر زد که با حرفش وجودم درد گرفت
_من..حواسم به خودم هست..اما وقتی خوب شدی خودت..باید ازم مراقبت کنی باشه؟(گریه)
که پدرم یه لبخندی زد و چشاماشو بست
_چرا چشاشو..بست..ها؟..بابا میخوای بخوابی؟خسته ای؟(با ترس)
که یهو صدای مانیتور بلند شد که سریع برگشتم به سمتش که دیدم خط ضربان صاف شده که با دیدنش سریع از سرجام پاشدم
_چه چ..چرا این داره صدا میده ها؟(داد)
_احمقا یه کاری بکنید!..چرا دارین منو نگاه میکنید ها.
د:کادر پزشکی زود باشین حمله قلبی..نه نه واستین!
_یعنی چی واستین..چی داری میگی عوضی؟(داد)
زود شتاب بردم سمت پدرم و با التماس دستاشو گرفتم
_بابا الان نباید بخوابی باشه؟باشهههه؟
_بابا نخواببببب
_باباااا(داد)
د:خانم ا.ت رو به بیرون راهنمایی کنید.
_چ..چی من جایی نمیرم
پرستار از بازوم گرفت و بلندم کرد و نگهم داشت و دکتر ملافه رو کشید رو سر پدرم که افتادم رو زانو هام و گریه هام اوج گرفتن و با تمام توانم پدرمو صدا میزدم..
...
/از زبان جیمین
ا.ت پدرشو از دست که یه ضربه دیگه بهش وارد شد سمت اتاق ا.ت رفتم و از دم در نگاش کردم که به تاج تخت بیمارستان تکیه داده بود و به دوتا کف دستش خیره شده بود و هیچ واکنشی نداشت خیره خیره فقط زل زده به دستاش وارد اتاق شدم و کنار تختش نشستم و دستاشو گرفتم ک برگشت به سمتم
+ا.ت..میدونم الان موقعیت خوبی نیست!
+اما پلیس ها..میخوان باهات حرف بزنن، بگم بیان یا بفرستمشون برن؟
سری بالا پایین کرد که رفتم دم در و صداشون کردم که داخل شدن و شروع به پرسش سوال هاشون کردن.
تقریبا کارشون تموم شده که افسر پلیس لب زد
"و باید دوربین های دور شرکت هم بررسی بشن ولی انگار کسی به جز شما نمیتونه به اونا دسترسی پیدا کنه!
"امید وارم وقتی حالتون خوب شد با ما همکاری کنید تا بتونیم فیلم های دوربین رو چک کنیم.
ا.ت سری بالا پایین کرد که اونا هم یه تعظیمی کردن و از اتاق خارج شدن رفتم کنار ا.ت رو تخت نشستم که ا.ت برگشت به سمتم و دوباره دستاشو اورد بالا
_بابام..تو این..دستا جون داد(بغض)
_تو این دستا..اولین باز چشاشو بست!
_م..من..چجوری این یکی رو تحمل کنم جیمین؟
ا.ت دستشو گذاشت رو قبلش و ادامه داد
_این دفعه خیلی درد داره!..اینی که درد داره رو چیکارش کنم؟
با حرفاش انگار تیغ تو گلوم میبریدن که دستاشو گرفتم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه لب زدم
+این دفعه هم قوی باش..این چیزیه که پدرت میخواد، خوشحالیت!
_ولی همین تظاهر..به قوی بودنه که منو از پا در آورده..مگه نمیتونی ببینی خستم..ها؟(گریه)
اشکم از گوشه چشام ریخت که ا.تو بغل کردم و تو بغلم فشارش میدادم و آروم تو گوشش زمزمه کردم:هیس آروم باش!
__________
/از زبان ا.ت
صدای زنگ خونه بلند شد که از سر جام پاشدم و رفتم سمت در از تو چشمی یه نگاهی انداختم که دیدم یوناس زود درو باز کردم که یونا پرید بغلم و بعد کلی لوس بازی از بغلم اومد بیرون
یونا:جیمین خونه نیست؟
_نه راحت باش..بیا بریم تو سالن.
رفتیم تو سالن یونا نشست رو مبل که منم رو به روش واستادم
_چیزی میخوری برات بیارم؟
وقتی این حرفو زدم کم کم حرکت کردم که برم سمت آشپز خونه که یونا دستمو گرفت و کشید
یونا:دختر بیا بشین کارت دارم..باید زودم برم قرار کاری دارم!
سری تکون دادم و رفتم رو به روش رو مبل نشستم
یونا:میدونم قراره کلی شوکه شی..و ببخشید که اینقدر دیر دارم بهت میگم.
_چیشده مگه؟
یونا:یکماه پیش تو بیمارستان وقتی حالت خوب نبود دکتر یه چیزی بهم گفت..که گفت بهت فعلا نگم چون شاید واکنش بدی داشته باشی!
_وای دختر چقدر لفتش میدی بگو دیگه.
یونا:تو بارداری!..فکنم الان یکماهی هست.
_چ..چی میگییی..یعنی چی من باردارم!(با تعجب)
_پس تمام این حال تهوع ها بخاطر این بود؟چرا زودتر بهم نگفتی؟
یونا:خودتم میدونی که تو موقعیت خوبی نبودی اون لحظه..و یه چیز دیگه!..جیمینم خبر نداره.
_اع..عا آها خودم بعدا اگه شد میگم بهش..تو نگران نباش..و مرسی که تو این مدت کنارم بودی اولریا!
۱۷.۹k
۱۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.