رمان ارباب من پارت: ۲۶
لباسهام رو عوض کردم اما از اتاق بیرون نرفتم.
گوشه دیوار نشستم و فقط آرزو میکردم که اون بهراد بمیره و من جیگرم خنک بشه!
در اتاق که باز شد چشمم ناخودآگاه به اون سمت کشیده شد که اکرم خانم رو دیدم اما هیچ توجهی بهش نکردم.
چون پشت تخت نشسته بودم اول پیدام نکرد و با ترس گفت:
_ یا خودِخدا، این دختر کجا رفته؟
اما وقتی یکم بیشتر گشت، پیدام کرد و گفت:
_ چرا رفتی پشت اونجا نشستی؟
بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
_ به خودم مربوطه!
_ وا، دختر چته تو؟
_ هیچیم نیست، خوبِ خوبم!
_ مگه باید بد باشی؟
_ بد نباشم؟!
چیزی نگفت که از سر جام پاشدم و با گریه و بغض و داد گفتم:
_ ازت متنفرم، از اون رئیس عوضیت هم متنفرم
از همتون بدم میاد و امیدوارم همتون بمیرید!
رئیس عوضیت بهم تجاوز کرد!
تو مگه نگفتی من مثل دخترتم؟ همیشه دخترات رو ول میکنی اینور اونور تا بهشون تجاوز کنن؟
آستینم رو بالا زدم و گفتم:
_ نگاه کن، کل بدنم کبوده، له لهم، هم جسمم داغونه و هم روحم!
روی زمین افتادم و با هق هق گفتم:
_ تو میدونستی قراره چه بلایی سرم بیاره و هیچی نگفتی؟ چطور دلت اومده آخه؟ تو خودت یه زنی!
اشک تو چشماش جمع شده بود اما با مکث گفت:
_ آقا گفتن میز ناهار آماده اس، بیا ناهار
_ آقا غلط کرد، خودش کوفتش کنه
آروم لبش رو گاز گرفت و گفت:
_ دختر شَر درست نکن، عصبی میشه ها
_ اگه به دختر واقعیِ خودتم تجاوز کرده بود، همینطوری میگفتی؟
_ دخترِ من که شبونه از خونه فرار نکرده!
دلم شکست از حرفش، بد شکست!
اشکام جلوی دیدم رو تار کرده بودن و درست نمیدیدمش اما بغضم رو فرو دادم و گفتم:
_ میدونم خریت کردم
چیزی نگفت که ادامه دادم:
_ اره حماقت کردم اما کاری که این پست فطرت باهام کرد، حقم نبود!
سرش رو به یه طرف دیگه چرخوند و گفت:
_ زود بیا که ناهار آماده اس
و مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده از اتاق خارج شد و منم روی تخت دراز کشیدم و دوباره اشکام سرازیر شد!
گریه کردم برای بدبختیم و بیکَسیم...
گریه کردم برای دل شکسته ام و روح نابود شده ام...
گوشه دیوار نشستم و فقط آرزو میکردم که اون بهراد بمیره و من جیگرم خنک بشه!
در اتاق که باز شد چشمم ناخودآگاه به اون سمت کشیده شد که اکرم خانم رو دیدم اما هیچ توجهی بهش نکردم.
چون پشت تخت نشسته بودم اول پیدام نکرد و با ترس گفت:
_ یا خودِخدا، این دختر کجا رفته؟
اما وقتی یکم بیشتر گشت، پیدام کرد و گفت:
_ چرا رفتی پشت اونجا نشستی؟
بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
_ به خودم مربوطه!
_ وا، دختر چته تو؟
_ هیچیم نیست، خوبِ خوبم!
_ مگه باید بد باشی؟
_ بد نباشم؟!
چیزی نگفت که از سر جام پاشدم و با گریه و بغض و داد گفتم:
_ ازت متنفرم، از اون رئیس عوضیت هم متنفرم
از همتون بدم میاد و امیدوارم همتون بمیرید!
رئیس عوضیت بهم تجاوز کرد!
تو مگه نگفتی من مثل دخترتم؟ همیشه دخترات رو ول میکنی اینور اونور تا بهشون تجاوز کنن؟
آستینم رو بالا زدم و گفتم:
_ نگاه کن، کل بدنم کبوده، له لهم، هم جسمم داغونه و هم روحم!
روی زمین افتادم و با هق هق گفتم:
_ تو میدونستی قراره چه بلایی سرم بیاره و هیچی نگفتی؟ چطور دلت اومده آخه؟ تو خودت یه زنی!
اشک تو چشماش جمع شده بود اما با مکث گفت:
_ آقا گفتن میز ناهار آماده اس، بیا ناهار
_ آقا غلط کرد، خودش کوفتش کنه
آروم لبش رو گاز گرفت و گفت:
_ دختر شَر درست نکن، عصبی میشه ها
_ اگه به دختر واقعیِ خودتم تجاوز کرده بود، همینطوری میگفتی؟
_ دخترِ من که شبونه از خونه فرار نکرده!
دلم شکست از حرفش، بد شکست!
اشکام جلوی دیدم رو تار کرده بودن و درست نمیدیدمش اما بغضم رو فرو دادم و گفتم:
_ میدونم خریت کردم
چیزی نگفت که ادامه دادم:
_ اره حماقت کردم اما کاری که این پست فطرت باهام کرد، حقم نبود!
سرش رو به یه طرف دیگه چرخوند و گفت:
_ زود بیا که ناهار آماده اس
و مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده از اتاق خارج شد و منم روی تخت دراز کشیدم و دوباره اشکام سرازیر شد!
گریه کردم برای بدبختیم و بیکَسیم...
گریه کردم برای دل شکسته ام و روح نابود شده ام...
۸.۳k
۲۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.