(وقتی با دوست صمیمیت...درخواستی)
𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐢𝐬 𝐩𝐚𝐢𝐧𝐟𝐮𝐥>
2 سال از اون روز گذشته بود...از بدترین روز زندگیت...روزی که بخاطرش کل عمرت نابود شد...روزی که از دو شخصی که بهشون اعتماد داشتی ضربه خوردی...
اون روز، روزی بود که هیونجین با دوست صمیمیت بهت خیانت کرد.
اون روز اینده ای که ساخته بودیو نابود کرد.
فردی که خودتو باهاش در اینده میدیدیو ازت گرفت .
تلخی ماجرا اینجاست که تو فهمیدی واسش کافی نبودی و ازت خسته شده بود.
بعد اونروز که فهمیدی هیونجین دیگه بهت احتیاجی نداره، اونو ترک کردی!
قرار نبود دیگه ببینیش، میخواستی اونو از زندگیت پاک کنی.
اول تورو عاشق خودش کرده بود و جوری باهات رفتار میکرد که حس میکردی دقیقا وسط یک داستان عاشقانه ای، داستان عاشقانه ای بود ولی با پایان تلخ.
همیشه با خودت فکر میکردی،که چرا کسی که همیشه تو عشق شکست میخوره تویی؟
تصمیم گرفتی که دیگه بعد اون عاشق نشی...
چون هرچقدر عاشقانه پیش بره در اخر یه پایان بی رحمانه داره...هیچ اثری باقی نمیمونه جز یه قلب شکسته و عشقی که هنوز از بین نرفته و هنوز وجود داره که سعی میکنه خودشو یک نفرت نشون بده.
___________________________________
تو هوای تاریک زیر بارون قدم میزدی. این کار مورد علاقه تو بود...قدم زدن زیر بارون بهت کمک میکرد افکار های دردناکت که ذهنتو ترک نمیکرد رو اروم کنی.
با حس دستی رو دستت چشم هات رو محکم باز کردی و به پشتت برگشتی.
چشمات چیزی رو که میدید باور نمیکرد.
چرا بعد 3 سال؟
چرا وقتی که داشتی کم کم آروم میشدی دوباره پیداش شد؟
«هیونجین... تویی؟ »
هیونجین به همراه قطرات بارون اشک میریخت. و شروع کرد به ریختن درداش به بیرون
«میدونم اسیب دیدی...میدونم، فقط اجازه بده حرفمو بزنم..ا/ت من هنوز عاشقتم من یک احمق بودم که همچین ضربه ای رو بهت زدم...لطفا منو ببخش و شانس دیگه ای بهم بده قول میدم....»
نزاشتی حرفشو کامل کنه و دستتو از دستاش بیرون کشیدی.
«هیون میدونم میخوای چی بگی و درک نمیکنم چرا اومدی دنبالم تو میدونستی من عاشقت بودم و هرکاری واست میکردم پس چرا؟ من هنوز عاشقتم هیون، عشقم ذره ای تغییر نکرده ولی من نمیتونم...تو باعث شدی عشق من نسبت به تو تبدیل بشه به بی اعتمادی...نمیتونم بهت اعتماد کنم و اینو بدون بعد تو عاشق کسی نشدم و نخواهم شد چون عشق دردناکه»
هیونجین نفس عمیقی میکشه و موهای خیسشو با دستش بالا داد.
«پس میتونم برای اخرین دیدارم با تو..طعمشو بچشم»
لبخندی زدی و بوسه ارومی زدی.
«هیچوقت فراموشت نمیکنم عشق من...»
برای اخرین بار به قیافه هم زل زدین چون این اخرین حرف و اخرین نگاه ها بود.
با اینکه دیگه واس اون نبودی ولی هنوز از ته دل دوستت داشت.....
اصکی ممنوع.
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران.
2 سال از اون روز گذشته بود...از بدترین روز زندگیت...روزی که بخاطرش کل عمرت نابود شد...روزی که از دو شخصی که بهشون اعتماد داشتی ضربه خوردی...
اون روز، روزی بود که هیونجین با دوست صمیمیت بهت خیانت کرد.
اون روز اینده ای که ساخته بودیو نابود کرد.
فردی که خودتو باهاش در اینده میدیدیو ازت گرفت .
تلخی ماجرا اینجاست که تو فهمیدی واسش کافی نبودی و ازت خسته شده بود.
بعد اونروز که فهمیدی هیونجین دیگه بهت احتیاجی نداره، اونو ترک کردی!
قرار نبود دیگه ببینیش، میخواستی اونو از زندگیت پاک کنی.
اول تورو عاشق خودش کرده بود و جوری باهات رفتار میکرد که حس میکردی دقیقا وسط یک داستان عاشقانه ای، داستان عاشقانه ای بود ولی با پایان تلخ.
همیشه با خودت فکر میکردی،که چرا کسی که همیشه تو عشق شکست میخوره تویی؟
تصمیم گرفتی که دیگه بعد اون عاشق نشی...
چون هرچقدر عاشقانه پیش بره در اخر یه پایان بی رحمانه داره...هیچ اثری باقی نمیمونه جز یه قلب شکسته و عشقی که هنوز از بین نرفته و هنوز وجود داره که سعی میکنه خودشو یک نفرت نشون بده.
___________________________________
تو هوای تاریک زیر بارون قدم میزدی. این کار مورد علاقه تو بود...قدم زدن زیر بارون بهت کمک میکرد افکار های دردناکت که ذهنتو ترک نمیکرد رو اروم کنی.
با حس دستی رو دستت چشم هات رو محکم باز کردی و به پشتت برگشتی.
چشمات چیزی رو که میدید باور نمیکرد.
چرا بعد 3 سال؟
چرا وقتی که داشتی کم کم آروم میشدی دوباره پیداش شد؟
«هیونجین... تویی؟ »
هیونجین به همراه قطرات بارون اشک میریخت. و شروع کرد به ریختن درداش به بیرون
«میدونم اسیب دیدی...میدونم، فقط اجازه بده حرفمو بزنم..ا/ت من هنوز عاشقتم من یک احمق بودم که همچین ضربه ای رو بهت زدم...لطفا منو ببخش و شانس دیگه ای بهم بده قول میدم....»
نزاشتی حرفشو کامل کنه و دستتو از دستاش بیرون کشیدی.
«هیون میدونم میخوای چی بگی و درک نمیکنم چرا اومدی دنبالم تو میدونستی من عاشقت بودم و هرکاری واست میکردم پس چرا؟ من هنوز عاشقتم هیون، عشقم ذره ای تغییر نکرده ولی من نمیتونم...تو باعث شدی عشق من نسبت به تو تبدیل بشه به بی اعتمادی...نمیتونم بهت اعتماد کنم و اینو بدون بعد تو عاشق کسی نشدم و نخواهم شد چون عشق دردناکه»
هیونجین نفس عمیقی میکشه و موهای خیسشو با دستش بالا داد.
«پس میتونم برای اخرین دیدارم با تو..طعمشو بچشم»
لبخندی زدی و بوسه ارومی زدی.
«هیچوقت فراموشت نمیکنم عشق من...»
برای اخرین بار به قیافه هم زل زدین چون این اخرین حرف و اخرین نگاه ها بود.
با اینکه دیگه واس اون نبودی ولی هنوز از ته دل دوستت داشت.....
اصکی ممنوع.
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران.
۳.۶k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.