p: 6
هول کرده بودمو حرفی نزدم که رئیس گفت
_عا آنیتا لطفا جنابه هوانگو همراهی کن
انیتا: عا ب ب بله
روبهش کردم هنوزم جرعت نگا کردن به چشماشو نداشتم فک نکنم هیچوقتم همچین جرعتی پیدا کنم
انیتا: بفرمایین ازین طرف
جلوتر ازون راه افتادم به سمت دستشویی
انیتا: دستشویی اینجاست، با اجازه
تا خواستم برم بازومو گرفت و چسبوندم به دیوار دستاشو دوطرفم گذاشت و گفت
_پس اینجا کار میکنی
انیتا: ا ارع
پشت دستشو نوازش وار روی صورتم کشید
هیونجین: تو این لباس غیرقابل تحمل تر از قبلتی
چیزی نگفتم و سرمو پایین انداختم
چونمو گرفت و سرمو بلند کرد
_به چشام نگا کن انیتا
نمیتونستم این غیرممکن ترین کار زندگیم بود
صداشو کمی بالا برد و گفت
_گفتم به من نگا کن
با ترس سرمو بلند کردم و نگاهمو به چشمای زیباش که از نفرت و کینه پر بود دادم
هیونجین:حق نزدیک شدن به فیلیکسو نداری وگرنه زندگیو برا جفتتون جهنم میکنم خانمِ آگرست
تنها حسی که ازین پسر میگرفتم ترس و نفرت بود که تمام وجودمو فرار گرفته بود
هیونجین:فهمیدی
چیزی نگفتم، بازم صداشو بالا بردو دوباره این حرفو تکرار کرد
_فهمیدی
یهو صدای داد فیلیکس از پشت سر هیونجین به گوشمون رسید
فیلیکس: هیونجین گفتم بس کن دیگه
حتی تکونم نمیخورد و همینطور که تو چشای من نگا میکرد گفت
_منم گفتم که به تو ربطی نداره پس گمشو
بازم من بین این دوتا موندم
_عا آنیتا لطفا جنابه هوانگو همراهی کن
انیتا: عا ب ب بله
روبهش کردم هنوزم جرعت نگا کردن به چشماشو نداشتم فک نکنم هیچوقتم همچین جرعتی پیدا کنم
انیتا: بفرمایین ازین طرف
جلوتر ازون راه افتادم به سمت دستشویی
انیتا: دستشویی اینجاست، با اجازه
تا خواستم برم بازومو گرفت و چسبوندم به دیوار دستاشو دوطرفم گذاشت و گفت
_پس اینجا کار میکنی
انیتا: ا ارع
پشت دستشو نوازش وار روی صورتم کشید
هیونجین: تو این لباس غیرقابل تحمل تر از قبلتی
چیزی نگفتم و سرمو پایین انداختم
چونمو گرفت و سرمو بلند کرد
_به چشام نگا کن انیتا
نمیتونستم این غیرممکن ترین کار زندگیم بود
صداشو کمی بالا برد و گفت
_گفتم به من نگا کن
با ترس سرمو بلند کردم و نگاهمو به چشمای زیباش که از نفرت و کینه پر بود دادم
هیونجین:حق نزدیک شدن به فیلیکسو نداری وگرنه زندگیو برا جفتتون جهنم میکنم خانمِ آگرست
تنها حسی که ازین پسر میگرفتم ترس و نفرت بود که تمام وجودمو فرار گرفته بود
هیونجین:فهمیدی
چیزی نگفتم، بازم صداشو بالا بردو دوباره این حرفو تکرار کرد
_فهمیدی
یهو صدای داد فیلیکس از پشت سر هیونجین به گوشمون رسید
فیلیکس: هیونجین گفتم بس کن دیگه
حتی تکونم نمیخورد و همینطور که تو چشای من نگا میکرد گفت
_منم گفتم که به تو ربطی نداره پس گمشو
بازم من بین این دوتا موندم
۴.۹k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.