the pain p41
the pain p41
...
...
...
قطره های بارون اروم شدت گرفتن و شیشه ی ماشینو میشستن... دیگه نزدیکای صبح بود و هوا بعد از بارون دیشب سردتر شده بود...از ماشین پیاده شد و دستاشو توی جیبای پالتوش فرو کرد...سمت در رفت تا وارد حیاط عمارت بشه که با جسم کوچیک و لاغر مردنی کنار دیوار برخورد کرد...اون پسر زانو هاشو بغل کرده بود و خوابیده بود و لباس و شلوار مشکی رنگش گلی شده بود...روی اسفالت زیر سرش خونی بود و باعث شد که جونگکوک با انزجار از کنارش رد بشه و حتی صورتشو چک نکنه...از حیاط گذشت و اروم به سمت در ورودی رفت و جین رو صدا زد...با هم سمت ماشین رفتن و جونگکوک به سمت نگهبانای جلوی در رفت و به پسری که روی زمین افتاده بود اشاره کرد...
کوک: این پسرو نمیشناسین؟
_نه قربان...ما تاحالا ندیدیمش...
کوک: چرا اینجاست؟
_نیمه ی شب اومده بود و از ما خواست بزاریم وارد بشه...نزدیکای صبح بود که چند نفر بهش گفتن پولاشو بهشون بده و بعدش کتکش زدن و...
کوک: نگفت اسمش چیه؟!
_چرا..گفت که اسمش تایونگ..امم تهیانگ...
کوک: تهیونگ
_بله درسته..گفت اسمش تهیونگه
جونگکوگ با سرعت بی سابقه ای سمت جسم بی هوش روی زمین رفت...موهارو از رو پیشونیش کنار زد و با دیدن اون لبای بنفش و اون صورت کبود قلبش درد گرفت...اونو روی دستاش بلند کرد و توی ماشین گذاشت...
...
...
...
از وقتی اومده بودن بیمارستان...همش کنار تهیونگ نشسته بود...دستشو بین دستاش گرفته بود و به چهره ی فرشته گونه اش زل زده بود...نامجون گفته بود که زات و ریه کرده و یکی از دنده هاش اسیب دیده و به معده اش فشار اورده که تا چند ساعت پیش خونریزی داشته...کلا بدنش فقط کوفتگی داره ولی جدی نیست...
جونگکوک منتظر بود که پسرش به هوش بیاد و با حرفای قشنگش ارومش کنه...
نیمه های شب بود که ناله های ارومی اونو بیدار کردن... از روی تخت همراه بیمار بلند شدو سمت تخت رفت...نگاهش با چشمای تهیونگ گره خورد...تهیونگش گریه کرده بود؟! چرا؟! دستاشو بین دستای خودش گرفت و اروم بوسیدشون... تهیونگ با صدای بریده ای که از شدت گریه هاش بود گفت...
ته: ج..جونگ.کوک...
کوک: تهیونگ...کجا رفتی؟!
کوک: یادت نبود که من تنها میمونم؟!
ته: من به قولم..ع.مل کردم.من تنهات.نگذاشتم...
کوک: درسته...کجا بودی؟!
ته: جونگ کوک من..من متاسفم
[چو...]
...
...
...
_اون...فرار کرده دکتر لی
هوو: چطور؟!...چطوری ممکنه!؟ (داد)
_من نمیدونم
هوو: پیداش میکنم(اروم)....پیداش میکنم و اونموقع کاری میکنم که یادش نیاد کی عاشق شده...(حالا با داد)
...
...
...
همونطور که تهیونگ رو توی اغوشش گرفته بود وارد عمارت شد که همونجا مکسو دید که با پدرش تو سالن ایستادن و خداحافظی میکنن...مکس با دیدن جونگکوک سمتش اومد و نگاهی به تهیونگ کرد و برای جئون سر تکون داد و بی حرفی خارج شد...
ادامه دارد...
...
...
...
قطره های بارون اروم شدت گرفتن و شیشه ی ماشینو میشستن... دیگه نزدیکای صبح بود و هوا بعد از بارون دیشب سردتر شده بود...از ماشین پیاده شد و دستاشو توی جیبای پالتوش فرو کرد...سمت در رفت تا وارد حیاط عمارت بشه که با جسم کوچیک و لاغر مردنی کنار دیوار برخورد کرد...اون پسر زانو هاشو بغل کرده بود و خوابیده بود و لباس و شلوار مشکی رنگش گلی شده بود...روی اسفالت زیر سرش خونی بود و باعث شد که جونگکوک با انزجار از کنارش رد بشه و حتی صورتشو چک نکنه...از حیاط گذشت و اروم به سمت در ورودی رفت و جین رو صدا زد...با هم سمت ماشین رفتن و جونگکوک به سمت نگهبانای جلوی در رفت و به پسری که روی زمین افتاده بود اشاره کرد...
کوک: این پسرو نمیشناسین؟
_نه قربان...ما تاحالا ندیدیمش...
کوک: چرا اینجاست؟
_نیمه ی شب اومده بود و از ما خواست بزاریم وارد بشه...نزدیکای صبح بود که چند نفر بهش گفتن پولاشو بهشون بده و بعدش کتکش زدن و...
کوک: نگفت اسمش چیه؟!
_چرا..گفت که اسمش تایونگ..امم تهیانگ...
کوک: تهیونگ
_بله درسته..گفت اسمش تهیونگه
جونگکوگ با سرعت بی سابقه ای سمت جسم بی هوش روی زمین رفت...موهارو از رو پیشونیش کنار زد و با دیدن اون لبای بنفش و اون صورت کبود قلبش درد گرفت...اونو روی دستاش بلند کرد و توی ماشین گذاشت...
...
...
...
از وقتی اومده بودن بیمارستان...همش کنار تهیونگ نشسته بود...دستشو بین دستاش گرفته بود و به چهره ی فرشته گونه اش زل زده بود...نامجون گفته بود که زات و ریه کرده و یکی از دنده هاش اسیب دیده و به معده اش فشار اورده که تا چند ساعت پیش خونریزی داشته...کلا بدنش فقط کوفتگی داره ولی جدی نیست...
جونگکوک منتظر بود که پسرش به هوش بیاد و با حرفای قشنگش ارومش کنه...
نیمه های شب بود که ناله های ارومی اونو بیدار کردن... از روی تخت همراه بیمار بلند شدو سمت تخت رفت...نگاهش با چشمای تهیونگ گره خورد...تهیونگش گریه کرده بود؟! چرا؟! دستاشو بین دستای خودش گرفت و اروم بوسیدشون... تهیونگ با صدای بریده ای که از شدت گریه هاش بود گفت...
ته: ج..جونگ.کوک...
کوک: تهیونگ...کجا رفتی؟!
کوک: یادت نبود که من تنها میمونم؟!
ته: من به قولم..ع.مل کردم.من تنهات.نگذاشتم...
کوک: درسته...کجا بودی؟!
ته: جونگ کوک من..من متاسفم
[چو...]
...
...
...
_اون...فرار کرده دکتر لی
هوو: چطور؟!...چطوری ممکنه!؟ (داد)
_من نمیدونم
هوو: پیداش میکنم(اروم)....پیداش میکنم و اونموقع کاری میکنم که یادش نیاد کی عاشق شده...(حالا با داد)
...
...
...
همونطور که تهیونگ رو توی اغوشش گرفته بود وارد عمارت شد که همونجا مکسو دید که با پدرش تو سالن ایستادن و خداحافظی میکنن...مکس با دیدن جونگکوک سمتش اومد و نگاهی به تهیونگ کرد و برای جئون سر تکون داد و بی حرفی خارج شد...
ادامه دارد...
۱۴.۱k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.