تومال منی...~
🌛🇵 🇦 🇷 🇹 :①❤️🔥
با آلارم گوشیم از خواب بلند شدم...بازم یه مدرسه خسته کننده دبیرستانی... ولی مجبورم برم پاشدمو چشمامو با دستام مالیدم و به سمت حموم رفتمو یه دوش ۵دقیقه ای گرفتمو اومدم بیرون... امروز یه تصمیمی داشتم..من راستش عاشق یه دختر به نام لیا هستم.. ولی خب.. چجوری بگم تا حالا بهش نگفتم ک چقدر بهش علاقمندم امروز قرار بهش بگم، استرس داشتم...یونیفورم مدرسه رو پوشیدمو از خونه زدم بیرون حوصلم نشد صبحونه بخورمو کیکی ک تو کیفم بودو دراوردمو بازش کردم و تا مدرسه پیاده رفتم...بعد چند مین رسیدم مدرسه واییی نه... باز گلدرای مدرسه رسیدن..
"چِیان: هه ببینم بچه... اینجا مهد کودک نیست... یعنی جای تو نیست...
" جونگو: وایی... نگو الان گریش میگیره...(ادا در میاره)
همه باهم میخندن.. یهو کوله پشتیمو از پشتم دراوردن... من یکم نسبت به بقیه ی پسرای مدرسمون کمی قدم کوتاهه و.. وقتی ک کوله پشتیمو ازم گرفتن دستم بهش نرسید...
(نکته اسم پسر ما یبیو هست^_^)
"یبیو:هی کوله پشتیمو بده..!
هی میپریدم ولی دستم نمیرسید متاسفانه...که متوجه سایه ای پشتم شدم... یه پسره بود که قدش حتی از اون گلدرا بلند تر بود...هر دختری اینجا باشه روش کراش میزنه... کوله پشتیمو از دستش گرفتو بهشون گفت...
"....:از اینجا برید تا قضیه به جاهای دیگه کشیده نشه...
و رفتن از ترسشون... منم همینجور داشتم نگاش میکردم ک کوله پشتیمو بهم دادو گفت...
"....: ببینم تو... راهنمایی هستی ک به اینجا اومدی؟...
" یبیو: سلام... نه... من راستش خیلی از همه کوچولو ترم اینجا من کلاس یازدهمم... همه به خاطر قدم مسخرم میکنن... و اینکه ازتون ممنونم که کولمو ازشون گرفتی...
•زنگ خورد
"یبیو: زنگ خورد من دیگه برم...
ازش خداحافظی کردمو به سمت کلاس راه افتادم وارد شدم... وای لیا تو کلاس بود.. با صورتی خجالت رفتم نشستم تو میزم.. میز هامون کنار هم بود...صدامو اوکی کردمو بهش گفتم..
" یبیو: عا.. عحح... لیا...
که توجهش بهم جلب شدو برگشت
"لیا: عا... سلام یبیو..
" یبیو: سلام.. ممنون من خوبم... عاا میخواستم یچی بهت بگم.. میشه تا معلم نیومده برین بیرون صحبت کنیم؟
"لیا: نمیشه همینجا بگی؟!..
" یبیو: لطفا... اخه.. خیلی.. مهمه!!(خجالت)
"لیا: باشه...
دنبالم راه افتاد... سعی کردم یجای خیلی خلوت حرفمو بهش بگمو خلاصش کنم...
" لیا: خب بگو...
دستمو پشت گردنم کشیدمو نگامو دادم پایین
"یبیو: خب... لیا.. راستش... من از تو.. خوشم میاد..
لیا با چشماش بهم نگاه میکرد.. زیادی تعجب کرده بود.. که صورتش حالت نگران ورداشتو بهم گفت...
" لیا: متاسفم.. ولی... من... دوست پسر دارم یبیو...
و گذاشتو رفت..همونجا بود ک قلبم خورد شد... بی حرکت مثل ماهی ک از اب افتاده بیرون بودم...
#gey_love🌛
با آلارم گوشیم از خواب بلند شدم...بازم یه مدرسه خسته کننده دبیرستانی... ولی مجبورم برم پاشدمو چشمامو با دستام مالیدم و به سمت حموم رفتمو یه دوش ۵دقیقه ای گرفتمو اومدم بیرون... امروز یه تصمیمی داشتم..من راستش عاشق یه دختر به نام لیا هستم.. ولی خب.. چجوری بگم تا حالا بهش نگفتم ک چقدر بهش علاقمندم امروز قرار بهش بگم، استرس داشتم...یونیفورم مدرسه رو پوشیدمو از خونه زدم بیرون حوصلم نشد صبحونه بخورمو کیکی ک تو کیفم بودو دراوردمو بازش کردم و تا مدرسه پیاده رفتم...بعد چند مین رسیدم مدرسه واییی نه... باز گلدرای مدرسه رسیدن..
"چِیان: هه ببینم بچه... اینجا مهد کودک نیست... یعنی جای تو نیست...
" جونگو: وایی... نگو الان گریش میگیره...(ادا در میاره)
همه باهم میخندن.. یهو کوله پشتیمو از پشتم دراوردن... من یکم نسبت به بقیه ی پسرای مدرسمون کمی قدم کوتاهه و.. وقتی ک کوله پشتیمو ازم گرفتن دستم بهش نرسید...
(نکته اسم پسر ما یبیو هست^_^)
"یبیو:هی کوله پشتیمو بده..!
هی میپریدم ولی دستم نمیرسید متاسفانه...که متوجه سایه ای پشتم شدم... یه پسره بود که قدش حتی از اون گلدرا بلند تر بود...هر دختری اینجا باشه روش کراش میزنه... کوله پشتیمو از دستش گرفتو بهشون گفت...
"....:از اینجا برید تا قضیه به جاهای دیگه کشیده نشه...
و رفتن از ترسشون... منم همینجور داشتم نگاش میکردم ک کوله پشتیمو بهم دادو گفت...
"....: ببینم تو... راهنمایی هستی ک به اینجا اومدی؟...
" یبیو: سلام... نه... من راستش خیلی از همه کوچولو ترم اینجا من کلاس یازدهمم... همه به خاطر قدم مسخرم میکنن... و اینکه ازتون ممنونم که کولمو ازشون گرفتی...
•زنگ خورد
"یبیو: زنگ خورد من دیگه برم...
ازش خداحافظی کردمو به سمت کلاس راه افتادم وارد شدم... وای لیا تو کلاس بود.. با صورتی خجالت رفتم نشستم تو میزم.. میز هامون کنار هم بود...صدامو اوکی کردمو بهش گفتم..
" یبیو: عا.. عحح... لیا...
که توجهش بهم جلب شدو برگشت
"لیا: عا... سلام یبیو..
" یبیو: سلام.. ممنون من خوبم... عاا میخواستم یچی بهت بگم.. میشه تا معلم نیومده برین بیرون صحبت کنیم؟
"لیا: نمیشه همینجا بگی؟!..
" یبیو: لطفا... اخه.. خیلی.. مهمه!!(خجالت)
"لیا: باشه...
دنبالم راه افتاد... سعی کردم یجای خیلی خلوت حرفمو بهش بگمو خلاصش کنم...
" لیا: خب بگو...
دستمو پشت گردنم کشیدمو نگامو دادم پایین
"یبیو: خب... لیا.. راستش... من از تو.. خوشم میاد..
لیا با چشماش بهم نگاه میکرد.. زیادی تعجب کرده بود.. که صورتش حالت نگران ورداشتو بهم گفت...
" لیا: متاسفم.. ولی... من... دوست پسر دارم یبیو...
و گذاشتو رفت..همونجا بود ک قلبم خورد شد... بی حرکت مثل ماهی ک از اب افتاده بیرون بودم...
#gey_love🌛
۸.۳k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.