❦𝐩𝐚𝐫𝐭𝟏𝟒❦
پام بجایی گیر کرد و پرت شدم روی زمين که زانوم خیلی درد گرفت بدون اینکه بدونم کجام و با چه کسی دارم حرف میزنم شروع کردم فحش دادنش هم به خودش هم به خونه اش زانوم و گرفته بودم و داشتم جیمین گلوله بارون میکردم که دفعه همجا روشن شد بخاطره اینکه مدت زیادی بود که تو تاریکی بودن و چشمم عادت نداشت دستمو بالا اوردم و با چشمای نیم باز به کسی که لامپ و روشن کرده نگاهی انداختم
خودش بود قامت مردونه اش درحالی که دست به جیب ایستاده بود دیدم اول شوکه شدم اما بعد اخمام توی هم رفت که بی تفاوت از کنارم رد شد
همینطور که به میز کارش نزدیک میشد لب زد جیمین"بعد نیست یکم بجای فحش دادنم به من و خونم دقت داشته باشی"
اینو درحالی میگفت که لپ تاپشو از زیر پرنده مشکی رنگه سمت چپ میز برمیداشت
از روی زمین بلند شدم و چند باری دستامو بهم زدم خم شدم و نگاهی به زانوم کردم که یه زخمو کوچولو برداشته بود
همینطور که هنوز نگام به زانوم بود لب زدم یونا" دروغ که نگفتم"
نزدیکم شدو لپ تاپ بهم داد خواستم برم اما پام درد گرفت و روی مبلی که توی اتاقش بود نشستم هر دو دستش و توی جیبش برد و خم شد که به زخمم نگاه کنه
همینطور که نگاهش روی زخمم بود لب زد جیمین"فعلا که خودت ضرر کردی"
اینقدر دقیق نگاه میکرد که مطمئن شدم دکتره اما طولی نکشید که ول کرد و رفت همیطور قدمای آرومی برمیداشت گفت "جزئ نیست هرچند کمته"
از جام به آرومی بلند شدم و پشت سرش آروم رفتم و زمزمه کردم "بیشعوری خوب دروغ که نگفتم"
بخاطره فاصله کمی که داشتیم بعید نبود بشنوه پس با حرفش تعجب نکردم
بدون اینکه نگام کنه لب زد جیمین"شنیدم"
با اینکه اخمام از درد تو هم رفته بود جواب دادم " گفتم که بشنوی"
جلوی راه پله ایستاد و سمتم چرخيد جیمین"اوکی پس در شن یه آدم بیشعور نیست، خودت این همه پله رو بیا"
نگاهی به پله ها کردم قطعا میمردم تا میرسیدم اما مغرور تر از اونی بودم که در مقابل یه زخم کم بیارم پس نگاه سردی بهش کردم و جوری که انگار هیچ درد وجود ندارد شروع به راه رفتن کردم
خیلی درد داشت اما بدیه من اینکه که همیشه نادیدش میگیرم حتی اگه درد قلبم باشه
آخرین پله رو هم رفتم و به قیافش که مات بهم نگاه میکرد نگاه کردم دستی تکون دادم و پوزخندی زدم یونا"جا موندی بابابزرگ انشاالله دفعه بدی"
خواست چیزی بگه اما منتظر نموندم رفتم سمت اتاقم
𝐉𝐢𝐦𝐢𝐧
پوزخندی زدم" دفعه بعد بابابزرگ و نشونت میدم خانم کوچولو" و از پله ها پایین امدم یونا خیلی حاضر جواب و خودسره اما پر از تحسینم هست اینکه کم نمیاره حتی اگه زخمی باشه
و خودش و ضعیف و محتاج نشون نمیده
توی این چند روزی که اینجا بودن متوجه شدم که اصلاً نمیتونم آروم با این دختر حرف بزنم و این بیشتر مشتاقم میکرد
هر دفعه که باهاش حرف زدم و میدیدمش یه حسی بهم زد میداد و حالم بد میشد اما فکر نمیکردم که امشب با دیدن بدن بی نقصش اینجوری بشم...
خودش بود قامت مردونه اش درحالی که دست به جیب ایستاده بود دیدم اول شوکه شدم اما بعد اخمام توی هم رفت که بی تفاوت از کنارم رد شد
همینطور که به میز کارش نزدیک میشد لب زد جیمین"بعد نیست یکم بجای فحش دادنم به من و خونم دقت داشته باشی"
اینو درحالی میگفت که لپ تاپشو از زیر پرنده مشکی رنگه سمت چپ میز برمیداشت
از روی زمین بلند شدم و چند باری دستامو بهم زدم خم شدم و نگاهی به زانوم کردم که یه زخمو کوچولو برداشته بود
همینطور که هنوز نگام به زانوم بود لب زدم یونا" دروغ که نگفتم"
نزدیکم شدو لپ تاپ بهم داد خواستم برم اما پام درد گرفت و روی مبلی که توی اتاقش بود نشستم هر دو دستش و توی جیبش برد و خم شد که به زخمم نگاه کنه
همینطور که نگاهش روی زخمم بود لب زد جیمین"فعلا که خودت ضرر کردی"
اینقدر دقیق نگاه میکرد که مطمئن شدم دکتره اما طولی نکشید که ول کرد و رفت همیطور قدمای آرومی برمیداشت گفت "جزئ نیست هرچند کمته"
از جام به آرومی بلند شدم و پشت سرش آروم رفتم و زمزمه کردم "بیشعوری خوب دروغ که نگفتم"
بخاطره فاصله کمی که داشتیم بعید نبود بشنوه پس با حرفش تعجب نکردم
بدون اینکه نگام کنه لب زد جیمین"شنیدم"
با اینکه اخمام از درد تو هم رفته بود جواب دادم " گفتم که بشنوی"
جلوی راه پله ایستاد و سمتم چرخيد جیمین"اوکی پس در شن یه آدم بیشعور نیست، خودت این همه پله رو بیا"
نگاهی به پله ها کردم قطعا میمردم تا میرسیدم اما مغرور تر از اونی بودم که در مقابل یه زخم کم بیارم پس نگاه سردی بهش کردم و جوری که انگار هیچ درد وجود ندارد شروع به راه رفتن کردم
خیلی درد داشت اما بدیه من اینکه که همیشه نادیدش میگیرم حتی اگه درد قلبم باشه
آخرین پله رو هم رفتم و به قیافش که مات بهم نگاه میکرد نگاه کردم دستی تکون دادم و پوزخندی زدم یونا"جا موندی بابابزرگ انشاالله دفعه بدی"
خواست چیزی بگه اما منتظر نموندم رفتم سمت اتاقم
𝐉𝐢𝐦𝐢𝐧
پوزخندی زدم" دفعه بعد بابابزرگ و نشونت میدم خانم کوچولو" و از پله ها پایین امدم یونا خیلی حاضر جواب و خودسره اما پر از تحسینم هست اینکه کم نمیاره حتی اگه زخمی باشه
و خودش و ضعیف و محتاج نشون نمیده
توی این چند روزی که اینجا بودن متوجه شدم که اصلاً نمیتونم آروم با این دختر حرف بزنم و این بیشتر مشتاقم میکرد
هر دفعه که باهاش حرف زدم و میدیدمش یه حسی بهم زد میداد و حالم بد میشد اما فکر نمیکردم که امشب با دیدن بدن بی نقصش اینجوری بشم...
۳۴.۱k
۰۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.