دمتریوس دزموند ۵
بچه ها یکی از دوستان درخواست کرد همون موقع بزارم ولی من رفتم بخوابم خیلی ببخشی
___________________________________________________ وقتی که درو باز کردیم یهو دیدیم کلی آدم جلو اتاقمون جمع به علاوه انیا و دامیان
ذهن دمتریوس:دامیان خدابگم چیکار کنه لعنتی
انیا:دامیان دمتریوس بهت فحش داد
دامیان: عه بعدا بهش میگم
از زبان دمتریوس*
داشتم فکر میکردم که چیکار کنیم که بین این همه آدم رد بشیم که چیزی جز اینکه
دمتریوس:بکی دستتو بده بهم
بکی با حالت سرخ گفت:چ.چی برای چی؟
دمتریوس:بهم اعتماد کن
بکی:ب. باشه
بکی دست دمتریوس رو میگیره و دمتریوس بکی با تمام سرعت باهم از اون مخمصه خلاص میشن و اونا هم دنبالمون کرده بودن
چند دقیقه بعد*
چند دقیقه گذشت تا ما فرار کنیم خیلی خسته شدیم و دوتا از خستگی رفتیم یه جا بشینیم که دامیان و انیا اومدن*
دامیان:سلام داداش
دمتریوس:سلام و زهر مار کار تو بود اون همه آدم جمع کردی اونجا؟
دامیان:اره
بکی:انیا تو دیگه چرا این کارو کردی خیلی بدی
انیا:ببخشید دیگه😅
دمتریوس :خدایا بگم چیکارت نکنه دامیان
دامیان:شوخی بود خب
دمتریوس:فقط وایسا یه جا گیرت بیارم نگاه میگم بهت شوخی یعنی چی
دامیان:یاخدا
دامیان با سرعت از اونجا دور شد و دمتریوس کرد دنبالش
دمتریوس:وایسا کثافتتتتتتتتتتتت
دامیان: یا خدااااا
بکی:چقدر جذاب میدوعه
انیا:یا خدا چقدر عاشقش شدی تو دیگه
بکی:چ.چی نه بابا اونقدرا هم عاشقش نشدم
انیا:آره معلومه دو روز دیگه اهم اهم میکنین باهم
بکی:ساکت شو بیشعور
انیا:باش
و آخر دمتریوس دامیان رو گرفت و گرفتش زیر فحش و زدن از اونور هم انیا داشت میخندید و بکی داشت نگاه میکرد
۳ ساعت بعد*
از زبان دمتریوس*
سه ساعت از اون دنبال بازی میگذره و ماهم رفتیم تو خوابگاهمون و دامیان هم باصورت کبود رفت برای خودش اونا تو اتاقه ممتاز وقت میگذرونن و من تو قبلیه خودم خیلی این اتاقو دوست دارم انگار اومدم تو خونه خودم تصمیم گرفتم برم یکم مانگا بخونم وقتی خواستم مانگا بخونم صدای در اومد که درو باز کردم یهو انیا و دامیان و بکی جلو در وایسادن
دمتریوس:چرا اینجا وایسادین بیان داخل دمه در بده
دامیان و انیا و بکی اومدن داخل همه باهم درس خوندن البته که من درسی نداشتم رفتم یه خورده مانگا بخونم
___________________________________________________ وقتی که درو باز کردیم یهو دیدیم کلی آدم جلو اتاقمون جمع به علاوه انیا و دامیان
ذهن دمتریوس:دامیان خدابگم چیکار کنه لعنتی
انیا:دامیان دمتریوس بهت فحش داد
دامیان: عه بعدا بهش میگم
از زبان دمتریوس*
داشتم فکر میکردم که چیکار کنیم که بین این همه آدم رد بشیم که چیزی جز اینکه
دمتریوس:بکی دستتو بده بهم
بکی با حالت سرخ گفت:چ.چی برای چی؟
دمتریوس:بهم اعتماد کن
بکی:ب. باشه
بکی دست دمتریوس رو میگیره و دمتریوس بکی با تمام سرعت باهم از اون مخمصه خلاص میشن و اونا هم دنبالمون کرده بودن
چند دقیقه بعد*
چند دقیقه گذشت تا ما فرار کنیم خیلی خسته شدیم و دوتا از خستگی رفتیم یه جا بشینیم که دامیان و انیا اومدن*
دامیان:سلام داداش
دمتریوس:سلام و زهر مار کار تو بود اون همه آدم جمع کردی اونجا؟
دامیان:اره
بکی:انیا تو دیگه چرا این کارو کردی خیلی بدی
انیا:ببخشید دیگه😅
دمتریوس :خدایا بگم چیکارت نکنه دامیان
دامیان:شوخی بود خب
دمتریوس:فقط وایسا یه جا گیرت بیارم نگاه میگم بهت شوخی یعنی چی
دامیان:یاخدا
دامیان با سرعت از اونجا دور شد و دمتریوس کرد دنبالش
دمتریوس:وایسا کثافتتتتتتتتتتتت
دامیان: یا خدااااا
بکی:چقدر جذاب میدوعه
انیا:یا خدا چقدر عاشقش شدی تو دیگه
بکی:چ.چی نه بابا اونقدرا هم عاشقش نشدم
انیا:آره معلومه دو روز دیگه اهم اهم میکنین باهم
بکی:ساکت شو بیشعور
انیا:باش
و آخر دمتریوس دامیان رو گرفت و گرفتش زیر فحش و زدن از اونور هم انیا داشت میخندید و بکی داشت نگاه میکرد
۳ ساعت بعد*
از زبان دمتریوس*
سه ساعت از اون دنبال بازی میگذره و ماهم رفتیم تو خوابگاهمون و دامیان هم باصورت کبود رفت برای خودش اونا تو اتاقه ممتاز وقت میگذرونن و من تو قبلیه خودم خیلی این اتاقو دوست دارم انگار اومدم تو خونه خودم تصمیم گرفتم برم یکم مانگا بخونم وقتی خواستم مانگا بخونم صدای در اومد که درو باز کردم یهو انیا و دامیان و بکی جلو در وایسادن
دمتریوس:چرا اینجا وایسادین بیان داخل دمه در بده
دامیان و انیا و بکی اومدن داخل همه باهم درس خوندن البته که من درسی نداشتم رفتم یه خورده مانگا بخونم
۳.۴k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.