موسیقی عشق P10
ویو کوک
همون موقع بود که ناجی زندگیم تهیونگ وارد اتاق شد....بالاخره این بشر یه جا تو زندگیم به درد خورد
ته:سلام....خوبی رز؟چیزیت که نشد؟(استرس)
رز:نه...به لطف کوک زندم
کوک:داداش ماهم اینحاییم...یه حالیم از ما بپرس
ته:آخه هر وقت ازت می پرسم میگی چه اهمیتی داره؟...غیر از اینه؟
راست میگه
کوک:حالا ولش کن....ماشین رو آماده کن رز رو ببریم خونه
رز:نه ممنون....من دیگه مزاحمتون نمیشم....تا همینجاشم خیلی تو زحمت انداختمتون....یه تاکسی می گیرم میرم
کوک:یادت رفت؟چونکه قرار بود مهمون باشی غذا رو دیگه کیف پولتو نیاوردی....
رز:مثل اینکه حواست بیشتر از من جمع هست....الحق که پلیس بودی
همون موقع ته با چشمای ورقلمبیده نگام کرد....چون تا قبل از رز فقط اون میدونست که من یه پلیس بودم....نگاهشو نادیده گرفتمو رو کردم به رز
کوک:خب ببین رز....این باید یه راز پیش خودت بمونه به کسی نباید درباره این قضیه بگی
رز:اوه....ببخشید شرمنده....نمی دونستم...میدونی..راستش شاید اثرات بی هوشیه(خنده)
منم متقابل لبخند گرمی زدم...نمیدونم ولی اون لحظه احساس کردم زندگیم به لبخندش بنده....دلم می خواست همون لحظه دنیا می ایستاد و من تا آخر عمرم تو همون لحظه از زندگیم می موندم....توی همین فکرا بودم که تهیونگ رشته ی افکارمو پاره کرد....اومد در گوشم آروم گفت
ته:داداش میخوای ازش عکس بگیر بعدا هم نگاه کن(آروم)
حواسم اصلا تو این عالما نبود
کوک:عه...راست میگی...وایسا
میخواستم گوشمو در بیارم که در دستمو گرفت و مانعم شد
ته:داداش خوردی بدبختو با چشات....بیا ماشین دم در منتظر
که خنده ی تو گلویی کرد و رفت
کوک:یاااا....بیا اینجا ببینم....
رز:ببخشید...
کوک:اوه...بله عذز میخوام....بعضی موقع ها مثل دارکوب نوک میزنه به مغز آدم
دوباره نخودی خندید....من به جز خنده هاش و خودش تو زندگیم دیگه به هیچی نیاز ندارم....من با نور وجودش و لبخندش میتونم فتوسنتز کنم...
رز:میشه لباس های منو بدید؟
کوک:بله حتما........بفرمایید
رز:ممنون
ویو رز
خواستم لباس رو از دستش بگیرم که دستم به دستش برخورد کردم تا چند لحظه دوتاییمون مکث کرده بودیم که به خودم اومدم و سریع لباس رو گرفتم
رز:ممنون از لطفتون(خجالت)
وایییی...لپام داغ کرده بووود....من این ویژگی رو از مادرم به ارث بردم....این اتفاق معمولا وقتایی که خجالت می کشم یا عاش....نههههه..امکاان ندارههه....اره خجالت درسته و خوب چیزیه...ارههه
کوک:خواهش می کنم(خجالت)...خب...پس من میرم بیرون شما عوض کنید.
رفت بیرون و شروع کردم به عوض کردن لباسم
ویو کوک
رفتم بیرون...در رو بستم و برگشتم که...یاااا حضرت یوزارسیف...این چرا همه جا ظاهر میشه
ته:دستاش نرم بودن؟(شیطان و لبحند شیطانی)
کوک:بهت گفته بودم....(ترسناک)
ته:چی گفته بودی؟
کوک:که من خوب میدونم چیکارت کنم...دم رستوران بهت گفتم(لبخند پیروزی و ترسناک)
ته:من که یادم نمیاد(روشو اونور میکنه)
کوک:حالا که به خانم پرستار گفتم یه آمپول تقویتی درجه یک بزنه برات یادت میاد
ته:م..منظورت...از تقویتی چیه؟...ک...کجا مگه میخوای بزنی
دستمو بردم سمت کمرشو آروم اوردم پایین روی باسنش و مثل یه خرچنگ پنجول گرفتم
ته:ایی.ایی...ایییی..ول کن بی تر ادبببب
کوک:می دم یه آمپول پروتز ژل درجه یک بدن بزنن به باسنت که دیگه....
رز:ش.شما..ها..دارید چیکار می کنید دقیقا؟اونم توی بیمارستان؟(تعجب شدییید)
کوک:نههه...سوءتفاهم نشههه...خب من یه دلخوری از این بی نزاکت داشتم که....به گمونم قراره برطرف شه
رز:قراره؟یعنی هنوز نشده؟(خنده ی ریز)
کوک:نه
یه نگاه به ته انداختم که رز گفت
رز:حالا از طرف من ببخشیدش هر چی بوده حتما خودش فهمیده که کارش اشتباه بوده(لبخند و خنده ی ریز)
ته:راست میگه...کوک یادبگیر....کاشکی یه جو عقل تو کلت بود میفهمیدی...نچ.نچ.نچ.نچ.نچ
که یه چشمغره ی ترسناکی بهش کردم و بعدش یه نگاه به رز
کوک:فقط به خاطر شما
رز:ممنون
کوک:وایسید...اون باید از شما تشکر کنه....ته زود باش
ته تا پایین خم شد و تعظیم کرد و اومد بالا
ته:منوووونم....شما آینده ی منو نجات دادید
رز:خواهش میکنم(خنده)(ادمین:میدونم خیلی رز هی زرت و زرت میخنده ولی خب میخوام شاد بودن شخصیتش رو نشون بدم)
کوک:خب دیگه بریم خونه
رز:موافقم
میخوام شرت بزارم...
منم دل دارم خب🤧
سخت نمی گیرم
کامنت:۵
لایک:۱۰
بیشترم شد فداسرت🙃❤
همون موقع بود که ناجی زندگیم تهیونگ وارد اتاق شد....بالاخره این بشر یه جا تو زندگیم به درد خورد
ته:سلام....خوبی رز؟چیزیت که نشد؟(استرس)
رز:نه...به لطف کوک زندم
کوک:داداش ماهم اینحاییم...یه حالیم از ما بپرس
ته:آخه هر وقت ازت می پرسم میگی چه اهمیتی داره؟...غیر از اینه؟
راست میگه
کوک:حالا ولش کن....ماشین رو آماده کن رز رو ببریم خونه
رز:نه ممنون....من دیگه مزاحمتون نمیشم....تا همینجاشم خیلی تو زحمت انداختمتون....یه تاکسی می گیرم میرم
کوک:یادت رفت؟چونکه قرار بود مهمون باشی غذا رو دیگه کیف پولتو نیاوردی....
رز:مثل اینکه حواست بیشتر از من جمع هست....الحق که پلیس بودی
همون موقع ته با چشمای ورقلمبیده نگام کرد....چون تا قبل از رز فقط اون میدونست که من یه پلیس بودم....نگاهشو نادیده گرفتمو رو کردم به رز
کوک:خب ببین رز....این باید یه راز پیش خودت بمونه به کسی نباید درباره این قضیه بگی
رز:اوه....ببخشید شرمنده....نمی دونستم...میدونی..راستش شاید اثرات بی هوشیه(خنده)
منم متقابل لبخند گرمی زدم...نمیدونم ولی اون لحظه احساس کردم زندگیم به لبخندش بنده....دلم می خواست همون لحظه دنیا می ایستاد و من تا آخر عمرم تو همون لحظه از زندگیم می موندم....توی همین فکرا بودم که تهیونگ رشته ی افکارمو پاره کرد....اومد در گوشم آروم گفت
ته:داداش میخوای ازش عکس بگیر بعدا هم نگاه کن(آروم)
حواسم اصلا تو این عالما نبود
کوک:عه...راست میگی...وایسا
میخواستم گوشمو در بیارم که در دستمو گرفت و مانعم شد
ته:داداش خوردی بدبختو با چشات....بیا ماشین دم در منتظر
که خنده ی تو گلویی کرد و رفت
کوک:یاااا....بیا اینجا ببینم....
رز:ببخشید...
کوک:اوه...بله عذز میخوام....بعضی موقع ها مثل دارکوب نوک میزنه به مغز آدم
دوباره نخودی خندید....من به جز خنده هاش و خودش تو زندگیم دیگه به هیچی نیاز ندارم....من با نور وجودش و لبخندش میتونم فتوسنتز کنم...
رز:میشه لباس های منو بدید؟
کوک:بله حتما........بفرمایید
رز:ممنون
ویو رز
خواستم لباس رو از دستش بگیرم که دستم به دستش برخورد کردم تا چند لحظه دوتاییمون مکث کرده بودیم که به خودم اومدم و سریع لباس رو گرفتم
رز:ممنون از لطفتون(خجالت)
وایییی...لپام داغ کرده بووود....من این ویژگی رو از مادرم به ارث بردم....این اتفاق معمولا وقتایی که خجالت می کشم یا عاش....نههههه..امکاان ندارههه....اره خجالت درسته و خوب چیزیه...ارههه
کوک:خواهش می کنم(خجالت)...خب...پس من میرم بیرون شما عوض کنید.
رفت بیرون و شروع کردم به عوض کردن لباسم
ویو کوک
رفتم بیرون...در رو بستم و برگشتم که...یاااا حضرت یوزارسیف...این چرا همه جا ظاهر میشه
ته:دستاش نرم بودن؟(شیطان و لبحند شیطانی)
کوک:بهت گفته بودم....(ترسناک)
ته:چی گفته بودی؟
کوک:که من خوب میدونم چیکارت کنم...دم رستوران بهت گفتم(لبخند پیروزی و ترسناک)
ته:من که یادم نمیاد(روشو اونور میکنه)
کوک:حالا که به خانم پرستار گفتم یه آمپول تقویتی درجه یک بزنه برات یادت میاد
ته:م..منظورت...از تقویتی چیه؟...ک...کجا مگه میخوای بزنی
دستمو بردم سمت کمرشو آروم اوردم پایین روی باسنش و مثل یه خرچنگ پنجول گرفتم
ته:ایی.ایی...ایییی..ول کن بی تر ادبببب
کوک:می دم یه آمپول پروتز ژل درجه یک بدن بزنن به باسنت که دیگه....
رز:ش.شما..ها..دارید چیکار می کنید دقیقا؟اونم توی بیمارستان؟(تعجب شدییید)
کوک:نههه...سوءتفاهم نشههه...خب من یه دلخوری از این بی نزاکت داشتم که....به گمونم قراره برطرف شه
رز:قراره؟یعنی هنوز نشده؟(خنده ی ریز)
کوک:نه
یه نگاه به ته انداختم که رز گفت
رز:حالا از طرف من ببخشیدش هر چی بوده حتما خودش فهمیده که کارش اشتباه بوده(لبخند و خنده ی ریز)
ته:راست میگه...کوک یادبگیر....کاشکی یه جو عقل تو کلت بود میفهمیدی...نچ.نچ.نچ.نچ.نچ
که یه چشمغره ی ترسناکی بهش کردم و بعدش یه نگاه به رز
کوک:فقط به خاطر شما
رز:ممنون
کوک:وایسید...اون باید از شما تشکر کنه....ته زود باش
ته تا پایین خم شد و تعظیم کرد و اومد بالا
ته:منوووونم....شما آینده ی منو نجات دادید
رز:خواهش میکنم(خنده)(ادمین:میدونم خیلی رز هی زرت و زرت میخنده ولی خب میخوام شاد بودن شخصیتش رو نشون بدم)
کوک:خب دیگه بریم خونه
رز:موافقم
میخوام شرت بزارم...
منم دل دارم خب🤧
سخت نمی گیرم
کامنت:۵
لایک:۱۰
بیشترم شد فداسرت🙃❤
۵.۳k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.