( part 8)
ویو جونگکوک
خون زیادی ازم رفت چشمام داشتن سیاهی میرفتن ، گوشیم هی زنگ میخورد ، به زور از تو جیبم برداشتم و جواب دادم
تهیونگ : جونگکوک حالت خوبه
صدامو میشنوی( با داد)
جونگکوک( سعی کردم حرف بزنم ولی نمیتونستم و بعدش سیاهی)
ویو تهیونگ
بارون گرفته بود جلومونو به زور میدیدیم با تمام سرعتم داشتم حرکت میکردم
استلا : تهیونگ آروم تر من فوبیا سرعت دارم ، ممکنه تصادف کنیم( ترسیده)
تهیونگ : نگران نباش
یه دستمو از روی فرمون برداشتم و دست استلا رو تو دستای خودم قفل کردم.
تهیونگ : قول میدم همه چی درست میشه
استلا ( به نشونه تایید سر تکون دادم)
بعد چند مین رسیدیم ، هیچکس اونجا نبود ، بارون شدید تر شده بود باید زود جونگکوک رو پیدا میکردیم . از هم جدا شدیم تا کار سریع تر پیش بره.
نفس نفس میزدم همه جارو گشتم پیداش نکردم که یهو صدای استلا رو شنیدم ، دویدم سمت صدا.
ویو استلا
از نگرانی داشتم میمردم اون تیر خورده بود حالا عم که داره بارون میاد ، همینطور در حال گشتن بودم که دیدم یه چیزی از دور داره تکون میخوره دستمو بالای چشمم گرفتم تا بارون نزنه دقیق تر ببینم. دویدم سمتش ، اون جونگکوک بود.
استلا : تهیوووونگ( با داد) بیا اینجاااااااا
نشستم روی زمین جونگکوک رو تو بغلم گرفتم و گریه میکردم.
استلا : جونگکوک الان میبریمت بیمارستان دووم بیار
جونگکوک چندتا سرفه کرد
جونگکوک: من…من خوبم( با صدای کم)
گریه هام بیشتر شد که تهیونگ اومد. بلندش کردیم و گذاشتیمش تو ماشین ، به سرعت سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت کردیم . جونگکوک درد زیادی داشت.
بعد 30 مین رسیدیم
ویو تهیونگ
وقتی رسیدیم سریع از ماشین پیاده شدم رفتم داخل بیمارستان و دکتر و پرستارو صدا کردم ، چند نفرشون با تخت اومدن و بردنش داخل ، من و استلا هم پشت سرشون رفتیم ولی اجازه نداشتیم بریم داخل اتاق عمل ، منتظر نشستیم .
( پرش زمانی به چهار ساعت بعد)
ویو استلا
چند روزی بود چیزی نخورده بودم حالم بد شد رفتم دسشویی بالا آوردم
تهیونگ : استلا حالت خوبه؟
استلا : ارع خوبم چیزی نیس فقط میشه برام یه چیزی بخری بخورم؟
تهیونگ : ارع حتما ، الان برمیگردم
چند مین بعد تهیونگ اومد . شروع کردم به خوردن خوراکیا که دکتر اومد ، بلند شدیم رفتیم سمتش
تهیونگ: دکتر عمل موفق بود؟
دکتر :………..
خون زیادی ازم رفت چشمام داشتن سیاهی میرفتن ، گوشیم هی زنگ میخورد ، به زور از تو جیبم برداشتم و جواب دادم
تهیونگ : جونگکوک حالت خوبه
صدامو میشنوی( با داد)
جونگکوک( سعی کردم حرف بزنم ولی نمیتونستم و بعدش سیاهی)
ویو تهیونگ
بارون گرفته بود جلومونو به زور میدیدیم با تمام سرعتم داشتم حرکت میکردم
استلا : تهیونگ آروم تر من فوبیا سرعت دارم ، ممکنه تصادف کنیم( ترسیده)
تهیونگ : نگران نباش
یه دستمو از روی فرمون برداشتم و دست استلا رو تو دستای خودم قفل کردم.
تهیونگ : قول میدم همه چی درست میشه
استلا ( به نشونه تایید سر تکون دادم)
بعد چند مین رسیدیم ، هیچکس اونجا نبود ، بارون شدید تر شده بود باید زود جونگکوک رو پیدا میکردیم . از هم جدا شدیم تا کار سریع تر پیش بره.
نفس نفس میزدم همه جارو گشتم پیداش نکردم که یهو صدای استلا رو شنیدم ، دویدم سمت صدا.
ویو استلا
از نگرانی داشتم میمردم اون تیر خورده بود حالا عم که داره بارون میاد ، همینطور در حال گشتن بودم که دیدم یه چیزی از دور داره تکون میخوره دستمو بالای چشمم گرفتم تا بارون نزنه دقیق تر ببینم. دویدم سمتش ، اون جونگکوک بود.
استلا : تهیوووونگ( با داد) بیا اینجاااااااا
نشستم روی زمین جونگکوک رو تو بغلم گرفتم و گریه میکردم.
استلا : جونگکوک الان میبریمت بیمارستان دووم بیار
جونگکوک چندتا سرفه کرد
جونگکوک: من…من خوبم( با صدای کم)
گریه هام بیشتر شد که تهیونگ اومد. بلندش کردیم و گذاشتیمش تو ماشین ، به سرعت سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت کردیم . جونگکوک درد زیادی داشت.
بعد 30 مین رسیدیم
ویو تهیونگ
وقتی رسیدیم سریع از ماشین پیاده شدم رفتم داخل بیمارستان و دکتر و پرستارو صدا کردم ، چند نفرشون با تخت اومدن و بردنش داخل ، من و استلا هم پشت سرشون رفتیم ولی اجازه نداشتیم بریم داخل اتاق عمل ، منتظر نشستیم .
( پرش زمانی به چهار ساعت بعد)
ویو استلا
چند روزی بود چیزی نخورده بودم حالم بد شد رفتم دسشویی بالا آوردم
تهیونگ : استلا حالت خوبه؟
استلا : ارع خوبم چیزی نیس فقط میشه برام یه چیزی بخری بخورم؟
تهیونگ : ارع حتما ، الان برمیگردم
چند مین بعد تهیونگ اومد . شروع کردم به خوردن خوراکیا که دکتر اومد ، بلند شدیم رفتیم سمتش
تهیونگ: دکتر عمل موفق بود؟
دکتر :………..
۷.۷k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.