'شوالیه'
'شوالیه'
"part 27"
____________________________
_شوخی میکنی؟واقعا نمیدونی پایتخت کشورت کجاس؟برام
اهمیتی نداره فقط بگو راه برگشت کجاست؟
_ماها همه اینجا زندانی هستیم مثله خودت
_نخیر من زندانی نیستم.من کاری نکردم که زندانی باشم. از جام
بلند شدم و به طرف در رفتم.همه جا از سنگ بود.سنگ های
یخی.اسمه اینجارو گذاشتن زندون.شروع کردم به کوبیدن در:هی
یکی این درو باز کنه.شما اصال میدونین من کی هستم؟بدبختا
دخلتون اومده.پدرم زندتون نمیذاره.به چه حقی منو اینجا زندونی
کردین؟این دره لعنتی رو باز کن.
یه نفر از پشت در با صدای کلفت گفت:ببر صداتو تااون زبونتو
ازحلقت نکشیدم بیرون
_خفه شو عوضی.فقط یه فرصت بهت میدم این درو باز کنی وگرنه
هرچی دیدی از چشمه خودت دیدی.من پسره دیکاپریو هستم.اینو
تو کله پوکت فرو کن اگه پدرم بیاد و ببینه با من چیکارکردین به
خاک سیاه نشستی.شنیدی چی گفتم؟هی باتوام...مگه کری؟
یه لگد به در زدم:گفتم باز کن این درو.
در باشدت باز شد.پوزخندی زدم:هه چیشد ترس....
با پرتاپ شدن چیزی یا یه نفر به طرفم روی زمین افتادم و اون
یارو هم رو من افتاد.با اینکه خیلی شدید افتادم اما دردم
نگرفت.یارو هم سنگین نبود برام.صورتشو نمیدیدم سرش تو
گردنم بود.موهاش رفته بود تو دماغم.از روی خودم پسش زدم
بیهوش بود.موهای خیسش به صورتش چسبیده بود.این دیگه کی
بود.خودمو جمع کردم و مث بقیه باالسرش ایستادم.دوباره درو باز
کردن یه جامی شبیه به جامی که به من دادن و دادن بهش.خیلی
کنجکاو بودم بدونم توش چیه که انقدر خوش بو و خوش مزس و
همه دردامو درمون کرد اونی که جام آورد تو دستش یه شمشیر
سرخ بود.نمیدونم چرا اون شمشیره ترسناک به نظر میرسید.اون
پسر به محض اینکه محتوای جام رو نوشید چشماشو باز کرد.تو
شوک صحنه های مقابلم بودم؟اونا کی بودن؟اون چه ماده ای
بود؟چرا سرو وضع و لباساشون این شکلیه؟مث آدمای دوران
قدیم لباس پوشیده بودن.همه چی عجیب به نظر میرسید.به طرف
اون سربازه رفتم که جام اورده بود که شمشیرشو به طرفم
گرفت:موجود کثیف بشین سره جات.
_______________________
🌑
"part 27"
____________________________
_شوخی میکنی؟واقعا نمیدونی پایتخت کشورت کجاس؟برام
اهمیتی نداره فقط بگو راه برگشت کجاست؟
_ماها همه اینجا زندانی هستیم مثله خودت
_نخیر من زندانی نیستم.من کاری نکردم که زندانی باشم. از جام
بلند شدم و به طرف در رفتم.همه جا از سنگ بود.سنگ های
یخی.اسمه اینجارو گذاشتن زندون.شروع کردم به کوبیدن در:هی
یکی این درو باز کنه.شما اصال میدونین من کی هستم؟بدبختا
دخلتون اومده.پدرم زندتون نمیذاره.به چه حقی منو اینجا زندونی
کردین؟این دره لعنتی رو باز کن.
یه نفر از پشت در با صدای کلفت گفت:ببر صداتو تااون زبونتو
ازحلقت نکشیدم بیرون
_خفه شو عوضی.فقط یه فرصت بهت میدم این درو باز کنی وگرنه
هرچی دیدی از چشمه خودت دیدی.من پسره دیکاپریو هستم.اینو
تو کله پوکت فرو کن اگه پدرم بیاد و ببینه با من چیکارکردین به
خاک سیاه نشستی.شنیدی چی گفتم؟هی باتوام...مگه کری؟
یه لگد به در زدم:گفتم باز کن این درو.
در باشدت باز شد.پوزخندی زدم:هه چیشد ترس....
با پرتاپ شدن چیزی یا یه نفر به طرفم روی زمین افتادم و اون
یارو هم رو من افتاد.با اینکه خیلی شدید افتادم اما دردم
نگرفت.یارو هم سنگین نبود برام.صورتشو نمیدیدم سرش تو
گردنم بود.موهاش رفته بود تو دماغم.از روی خودم پسش زدم
بیهوش بود.موهای خیسش به صورتش چسبیده بود.این دیگه کی
بود.خودمو جمع کردم و مث بقیه باالسرش ایستادم.دوباره درو باز
کردن یه جامی شبیه به جامی که به من دادن و دادن بهش.خیلی
کنجکاو بودم بدونم توش چیه که انقدر خوش بو و خوش مزس و
همه دردامو درمون کرد اونی که جام آورد تو دستش یه شمشیر
سرخ بود.نمیدونم چرا اون شمشیره ترسناک به نظر میرسید.اون
پسر به محض اینکه محتوای جام رو نوشید چشماشو باز کرد.تو
شوک صحنه های مقابلم بودم؟اونا کی بودن؟اون چه ماده ای
بود؟چرا سرو وضع و لباساشون این شکلیه؟مث آدمای دوران
قدیم لباس پوشیده بودن.همه چی عجیب به نظر میرسید.به طرف
اون سربازه رفتم که جام اورده بود که شمشیرشو به طرفم
گرفت:موجود کثیف بشین سره جات.
_______________________
🌑
۱.۳k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.