پارت = ۷۴
تقاص دوستی
_اگه مهم نبود چرا دهنشو گرفتی ؟
این چرا دنبال زیر بغل ماره خب چی بگم الان .
+چون در گوشم داد زد .
بعدم ماشین نگه داشت و کوک با حالت جدی گفت .
_پیاده شو .
از ماشین پیاده شدم و با هم به سمت عمارت قدم برداشتیم .
مثل قبل بود تفاوتی توش نمیدیدم .
در ورودی باز شد و رفتیم تو .
مثل همیشه مجلل و بزرگ نگام به سمت سالن نا میچرخید که صدایی رو از بالای پله ها شنیدم برگشتم سمت صدا .
هایلی بود که به سمت کوک مدویید .
و بعد پرید بغلش .
هرچی خشم داشتم اومد تو چشام و بهش زل زدم ، لحن لوسارو گرفت و خودشو چسبوند به کوک.
°کوکی چرا چند روز نبودی دلم برات تنگ شده بود .(لوس ترین حالتی که میتونین فکر کنین )
دست به سینه و جدی بهشون زل زدم .
بعد از کلیییی سوسول بازی روشو کرد به من انگار تازه منو دیده زنیکه... خودتو کنترل کن اوا.
°اه توی هرزه مگه نمرده بودی ؟چقدر زشت شدی !
شروع کردم به کندن پوست لبم و گفتم .
+میخواستم ببینم گوه خورم کیه .
انگار خیلی ناراحت شد خب به کمرم.
جونگکوک به سمت اتاق حرکت میکرد پس فقط من و این برگ چقندر مونده بودیم .
°میدونم چقدر سخته . دلم برات میسوزه دیگه حتی دلش نمیخواد ببینتت.
تهشم خیلی ضایه شروع به خندیدن کرد که مثلا حرصم در بیاد با انزجار بهش زل زدم و گفتم .
+به جوک خودت نخند اسکل .تویی که برات مهمه داری خودتو تیکه تیکه میکنی .
بعدم صدای کوک که از بالای پله ها میومد .
_اوا بیا وسایلتو تو اتاق بزار .
درحال رفتن به طبقهی بالا برگشتم و دستمو مشت کردم و به حالت پله ای انگشت وسطمو اوردم بالا و تقدیم هایلی کردم .
وقتی از پله ها بالا میرفتم کوک داشت برمیگشت از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاق.
لباسمو عوض کردم شب بود وای چقدر گشنمه خاک تو گورت اما که اخرش یه اشپزی یاد نگرفتی ، البته خودمم بلند نیستم ولی خب تو که الان یه بچه داری باید یه کوفتی بلد باشی.
از پله ها رفتم پایین و به سمت اشپزخونه قدم برداشتم .
که با دیدن چیزی متوقف شدم .
هایلی رو اپن نشسته بود و کوکم کمرشو گرفته بود و ازش لب میگرفت .
دستمو گذاشتم تو جیبم و زل زدم که شاید دیگه بس کنن.دیگه خسته شده بودم پوست لبمو کندم و موهامو از پشت بالا و پایین کردم و با کسلی گفتم .
+چرا این تموم نمیشه حس میکنم تو کابوس گیر کردم.
و بعد تصمیمو گرفتم و رفتم سمت اشپزخونه و بدون اینکه بهشون نگاهی کنم در یخچالو باز کردم و ابو برداشتم و سر کشیدم .
صدای هین هایلی رو شنیدم .
بعد از خوردن اب گذلشتمش تو در یخچال و در هین پاک کردن لبم برگشتم سمت خروجی در و گفتم .
+شما ادامه بدین .
ادامه دارد....
_اگه مهم نبود چرا دهنشو گرفتی ؟
این چرا دنبال زیر بغل ماره خب چی بگم الان .
+چون در گوشم داد زد .
بعدم ماشین نگه داشت و کوک با حالت جدی گفت .
_پیاده شو .
از ماشین پیاده شدم و با هم به سمت عمارت قدم برداشتیم .
مثل قبل بود تفاوتی توش نمیدیدم .
در ورودی باز شد و رفتیم تو .
مثل همیشه مجلل و بزرگ نگام به سمت سالن نا میچرخید که صدایی رو از بالای پله ها شنیدم برگشتم سمت صدا .
هایلی بود که به سمت کوک مدویید .
و بعد پرید بغلش .
هرچی خشم داشتم اومد تو چشام و بهش زل زدم ، لحن لوسارو گرفت و خودشو چسبوند به کوک.
°کوکی چرا چند روز نبودی دلم برات تنگ شده بود .(لوس ترین حالتی که میتونین فکر کنین )
دست به سینه و جدی بهشون زل زدم .
بعد از کلیییی سوسول بازی روشو کرد به من انگار تازه منو دیده زنیکه... خودتو کنترل کن اوا.
°اه توی هرزه مگه نمرده بودی ؟چقدر زشت شدی !
شروع کردم به کندن پوست لبم و گفتم .
+میخواستم ببینم گوه خورم کیه .
انگار خیلی ناراحت شد خب به کمرم.
جونگکوک به سمت اتاق حرکت میکرد پس فقط من و این برگ چقندر مونده بودیم .
°میدونم چقدر سخته . دلم برات میسوزه دیگه حتی دلش نمیخواد ببینتت.
تهشم خیلی ضایه شروع به خندیدن کرد که مثلا حرصم در بیاد با انزجار بهش زل زدم و گفتم .
+به جوک خودت نخند اسکل .تویی که برات مهمه داری خودتو تیکه تیکه میکنی .
بعدم صدای کوک که از بالای پله ها میومد .
_اوا بیا وسایلتو تو اتاق بزار .
درحال رفتن به طبقهی بالا برگشتم و دستمو مشت کردم و به حالت پله ای انگشت وسطمو اوردم بالا و تقدیم هایلی کردم .
وقتی از پله ها بالا میرفتم کوک داشت برمیگشت از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاق.
لباسمو عوض کردم شب بود وای چقدر گشنمه خاک تو گورت اما که اخرش یه اشپزی یاد نگرفتی ، البته خودمم بلند نیستم ولی خب تو که الان یه بچه داری باید یه کوفتی بلد باشی.
از پله ها رفتم پایین و به سمت اشپزخونه قدم برداشتم .
که با دیدن چیزی متوقف شدم .
هایلی رو اپن نشسته بود و کوکم کمرشو گرفته بود و ازش لب میگرفت .
دستمو گذاشتم تو جیبم و زل زدم که شاید دیگه بس کنن.دیگه خسته شده بودم پوست لبمو کندم و موهامو از پشت بالا و پایین کردم و با کسلی گفتم .
+چرا این تموم نمیشه حس میکنم تو کابوس گیر کردم.
و بعد تصمیمو گرفتم و رفتم سمت اشپزخونه و بدون اینکه بهشون نگاهی کنم در یخچالو باز کردم و ابو برداشتم و سر کشیدم .
صدای هین هایلی رو شنیدم .
بعد از خوردن اب گذلشتمش تو در یخچال و در هین پاک کردن لبم برگشتم سمت خروجی در و گفتم .
+شما ادامه بدین .
ادامه دارد....
۳.۹k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.