پارت ۳۱ (برادر خونده )
جونگ کوک کلافه نگاه کردو گفت:چرا اینجا برای چی کار میکنی پوزخند زدمو گفتم:عااا ببخشید اقای جئون من نباید تو جایی که شما هستین کار کنم اصن حواسم نبود جونگ کوک :دیوونه شدی سورا چی میگی _تو چی میگی جونگ کوک جونگ کوک:من دارم میگم چرا باید کار کنی چرا اینجا؟ اصن چرا به ما نگفتی -دلیلش واضحه من میخوام واسه خودم کار کنم میخوام دیگه از پیش شما برم نمی خوام دیگه تو بهم بگی چرا پیش شما زندگی میکنم میخوام خودم واسه خودم خونه داشته باشم میخوام برای خودم زندگی کنم بغضم تو گلوم گیر کرده بود می خواستم گریه کنم تا راحت بشم با بغضی که کم کم به گریه تبدیل شده بود ادامه دادم:من متاسفم جونگ کوک که اومدم پیش مامانت تا چند وقت دیگه میرم نگران نباش دیگه نیازی نیست به خاطر بودن من حرص بخوری جونگ کوک هیچ حرفی نزد و چند قدمی نزدیکم اومدو منو تو اغوشش گرفت هق هق گریم بلند تر شده بود جونگ کوک اروم در گوشم گفت گریه نکن سورا هیچ حرفی نداشتم بزنم گریه هام اجازه زدن هیچ حرفی رو نمی داد چند دقیقه ای رو تو بغل جونگ کوک گریه کردمو ازش جدا شدمو سریع از اون مکان دور شدم از زبان جونگکوک: به چهره ی بغض کرده سورا زل زدم اون داشت گریه میکرد تحمل گریه هاشو نداشتم و سریع بغلش کردم اون حالش خوب نیست من چیکار کردم کاش هیچوقت اون حرفو بهش نمی زدم سورا چند دقیقه ای تو بغلم گریه کردو سریع ازم جدا شدو از اتاق بیرون رفت
سورا خیلی ناراحت بود کاش اصن نمی پرسیدم کاش چیزی بهش نمیگفتم الان اون واقعن می خواد بره ولی چرا به خاطر حرفای من کلافه و عصبی به دیوار تکیه دادم چرا اونطوری حرف می زد چرا میخواد بره نباید بزارم بره ولی چی جوری سریع از اتاق خارج شدم باید می رفتم دنبالش ولی اون کجاست با حس اینکه یکی داره صدام میکنه برگشتمو به پشت سرم نگاه کردم تهیونگ بود تهیونگ:جونگ کوک صبر کن کجایی تو -من همینجا بودم ببینم مگه عکس برداری تموم نشده تهیونگ:چرا تموم شد -عااا خوبه تهیونگ:می خوای کجا بری -جایی نمیرم تهیونگ:خوب پس بیا بریم پیش بقیه بچه ها -عاا ولی باشه بریم از زبان سورا : با دو خودمو به پشت بوم رسوندم و روی جای همیشگیم نشستم خیلی از خودم متنفرم چرا اینقدر ضعیفم چرا باید تو اون وضع جلوی جونگ کوکگریه میکردم چرااا کاش هیچوقت نبودم کاش منم مثل مامان و بابام تو اون تصادف بودمو میمردم هوا داشت تاریک میشد و من با گریه به خورشیدی که در حال غروب بود نگاه میکردم با حس اینکه یکی دستاشو گذاشته باشه رو شونم باترس برگشتم و بهش نگاه کردم از دیدنش تعجب کردم
سورا خیلی ناراحت بود کاش اصن نمی پرسیدم کاش چیزی بهش نمیگفتم الان اون واقعن می خواد بره ولی چرا به خاطر حرفای من کلافه و عصبی به دیوار تکیه دادم چرا اونطوری حرف می زد چرا میخواد بره نباید بزارم بره ولی چی جوری سریع از اتاق خارج شدم باید می رفتم دنبالش ولی اون کجاست با حس اینکه یکی داره صدام میکنه برگشتمو به پشت سرم نگاه کردم تهیونگ بود تهیونگ:جونگ کوک صبر کن کجایی تو -من همینجا بودم ببینم مگه عکس برداری تموم نشده تهیونگ:چرا تموم شد -عااا خوبه تهیونگ:می خوای کجا بری -جایی نمیرم تهیونگ:خوب پس بیا بریم پیش بقیه بچه ها -عاا ولی باشه بریم از زبان سورا : با دو خودمو به پشت بوم رسوندم و روی جای همیشگیم نشستم خیلی از خودم متنفرم چرا اینقدر ضعیفم چرا باید تو اون وضع جلوی جونگ کوکگریه میکردم چرااا کاش هیچوقت نبودم کاش منم مثل مامان و بابام تو اون تصادف بودمو میمردم هوا داشت تاریک میشد و من با گریه به خورشیدی که در حال غروب بود نگاه میکردم با حس اینکه یکی دستاشو گذاشته باشه رو شونم باترس برگشتم و بهش نگاه کردم از دیدنش تعجب کردم
۱۱۹.۱k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.