پارت7
رفتم تویه بغلشو گفتم: جونگکوکی نمیشه همیشه باهام مهربون باشی؟ <br>
نگاهم کرد و از رو عصبانیت خندید<br>
سفت گرفت بلندم که چسبوندم به تاج تخت<br>
_من دوست نداشتم دوتامونم به اجبار ازدواج کردیم<br>
فک نکن دوست دارم اینم از رو هوس بود فهمیدی؟ <br>
بغض گلوم رو صاحب شد چشم هام پره اشک شد داشت بازو هام رو به تاج تخت فشار میداد<br>
هیچی نمیگفتم ولم کردو رفت دوش گرفت<br>
من هم رفتم دوش بگیرم!(دوتا حموم داشتین🗿💔) <br>
پرش زمانی<br>
اومدم بیرون لباسام رو پوشیدم دیدم کوک رویه تخت دراز کشیده و چشم هاش بستس<br>
فکر میکردم خوابه<br>
اروم رفتم روش<br>
+جونگکوکیه من ت... تو از کجا میدونی من به اجبار ازدواج کردم؟ نمیدونی چقدر دوست دارم! اگه نداشتم هرجور شده طلاق میگرفتم چندباری شده دلم بخواد ازت طلاق بگیرم اما نمیتونم<br>
من دوست دارم<br>
اروم اشک هام رو پاک کردمو بوسه ای به لبش زدم<br>
از روش بلند شدمو رفتم پایین خوابیدم! <br>
*فردا شب*<br>
کوک بیدار بود و همه چی رو ازم شنیده بود <br>
شب اومد خونه <br>
دید تویه اشپزخونه دارم غذا درست میکنم <br>
داشت نگاهم میکرد که متوجه زخمی که رویه رگم بود شد<br>
خیلی دقیق تر نگاهش کرد<br>
دید جایه تیغه<br>
عصبی شد<br>
اومد تویه اشپزخونه<br>
با لبخند برگشتم سمتش<br>
دید گوشه لبم کبوده<br>
+سلام خوبی؟ <br>
دیدم باز عصبیه<br>
+چیزی شده؟ <br>
_دستت رو بده من<br>
+چ... چرا<br>
_گفتم دستتو ببینمممم(داد) <br>
دستمو اوردم بالا هنوز نمیدونستم موضوع چیه<br>
دستمو دید<br>
_این چیه؟ <br>
داشتم صورتشو میدیدم <br>
نگاهم کرد با داد گفت؛ این چیه <br>
از ترس چشم هام رو روی هم قرار دادم<br>
+ج.. جونگکوک بزار توضیح میدم<br>
_چیو این که خودکشی کردی اره؟؟؟؟(داد) <br>
+بزار من توضیح بدم! <br>
_ات همین الان وسایلاتو جمع کن برو بیرون<br>
+جونگکوک پسرم صبر کن!.. <br>
_گفتم برو بیرونن(داد) <br>
سریع با گریه رفتم بالا<br>
وسایلامو جمع کردم رفتم بیرون<br>
نمیخواستم برم پیش مامانم چون زود نگران میشه نمیخواستم اذیتش کنم<br>
رفتم داخل پارکی<br>
نشستم رویه زمین <br>
بدنم درد میکرد<br>
حالم بد بود<br>
با جیغ گریه میکردم <br>
ساعت10 شب بودو من تنها بودم<br>
پرش زمانی <br>
ساعت2 شب بود <br>
نمیدونستم کجا برم<br>
نشسته بودم داشتم با چشم هایی که از اشک زیاد همه جارو تار میدید ماهو نگاه میکردم <br>
که با صدایی به خودم اومدم<br>
پسر: هوی! <br>
برگشتم سمتش دیدم یه اکیپن که زیادن همشونم پسرن اما بچه سالن<br>
+ب.. بله!؟ <br>
پسر: تنهایی کوچولو؟ <br>
+مزاحم نشید<br>
پسر: اوهه ناناعت شد بچه ها<br>
میخوای بریم خونه من یکم بهت حال بدم؟ <br>
«بعد لبشو گاز گرفت» <br>
با ترس نگاهشون میکردم تعدادشون زیاد تر از چیزی بود که بتونم باهاشون برخورد کنم<br>
یه قدم رفتم عقب تر پسر اومد جلو تر بعدش ادامه دارد..
نگاهم کرد و از رو عصبانیت خندید<br>
سفت گرفت بلندم که چسبوندم به تاج تخت<br>
_من دوست نداشتم دوتامونم به اجبار ازدواج کردیم<br>
فک نکن دوست دارم اینم از رو هوس بود فهمیدی؟ <br>
بغض گلوم رو صاحب شد چشم هام پره اشک شد داشت بازو هام رو به تاج تخت فشار میداد<br>
هیچی نمیگفتم ولم کردو رفت دوش گرفت<br>
من هم رفتم دوش بگیرم!(دوتا حموم داشتین🗿💔) <br>
پرش زمانی<br>
اومدم بیرون لباسام رو پوشیدم دیدم کوک رویه تخت دراز کشیده و چشم هاش بستس<br>
فکر میکردم خوابه<br>
اروم رفتم روش<br>
+جونگکوکیه من ت... تو از کجا میدونی من به اجبار ازدواج کردم؟ نمیدونی چقدر دوست دارم! اگه نداشتم هرجور شده طلاق میگرفتم چندباری شده دلم بخواد ازت طلاق بگیرم اما نمیتونم<br>
من دوست دارم<br>
اروم اشک هام رو پاک کردمو بوسه ای به لبش زدم<br>
از روش بلند شدمو رفتم پایین خوابیدم! <br>
*فردا شب*<br>
کوک بیدار بود و همه چی رو ازم شنیده بود <br>
شب اومد خونه <br>
دید تویه اشپزخونه دارم غذا درست میکنم <br>
داشت نگاهم میکرد که متوجه زخمی که رویه رگم بود شد<br>
خیلی دقیق تر نگاهش کرد<br>
دید جایه تیغه<br>
عصبی شد<br>
اومد تویه اشپزخونه<br>
با لبخند برگشتم سمتش<br>
دید گوشه لبم کبوده<br>
+سلام خوبی؟ <br>
دیدم باز عصبیه<br>
+چیزی شده؟ <br>
_دستت رو بده من<br>
+چ... چرا<br>
_گفتم دستتو ببینمممم(داد) <br>
دستمو اوردم بالا هنوز نمیدونستم موضوع چیه<br>
دستمو دید<br>
_این چیه؟ <br>
داشتم صورتشو میدیدم <br>
نگاهم کرد با داد گفت؛ این چیه <br>
از ترس چشم هام رو روی هم قرار دادم<br>
+ج.. جونگکوک بزار توضیح میدم<br>
_چیو این که خودکشی کردی اره؟؟؟؟(داد) <br>
+بزار من توضیح بدم! <br>
_ات همین الان وسایلاتو جمع کن برو بیرون<br>
+جونگکوک پسرم صبر کن!.. <br>
_گفتم برو بیرونن(داد) <br>
سریع با گریه رفتم بالا<br>
وسایلامو جمع کردم رفتم بیرون<br>
نمیخواستم برم پیش مامانم چون زود نگران میشه نمیخواستم اذیتش کنم<br>
رفتم داخل پارکی<br>
نشستم رویه زمین <br>
بدنم درد میکرد<br>
حالم بد بود<br>
با جیغ گریه میکردم <br>
ساعت10 شب بودو من تنها بودم<br>
پرش زمانی <br>
ساعت2 شب بود <br>
نمیدونستم کجا برم<br>
نشسته بودم داشتم با چشم هایی که از اشک زیاد همه جارو تار میدید ماهو نگاه میکردم <br>
که با صدایی به خودم اومدم<br>
پسر: هوی! <br>
برگشتم سمتش دیدم یه اکیپن که زیادن همشونم پسرن اما بچه سالن<br>
+ب.. بله!؟ <br>
پسر: تنهایی کوچولو؟ <br>
+مزاحم نشید<br>
پسر: اوهه ناناعت شد بچه ها<br>
میخوای بریم خونه من یکم بهت حال بدم؟ <br>
«بعد لبشو گاز گرفت» <br>
با ترس نگاهشون میکردم تعدادشون زیاد تر از چیزی بود که بتونم باهاشون برخورد کنم<br>
یه قدم رفتم عقب تر پسر اومد جلو تر بعدش ادامه دارد..
۴.۱k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.