پنج پارتی پارت اخر
بعد از چند دقیقه که بوش کردم گذاشتمش داخل گهوارش و خوابوندمش . به سمت سالن رفتم یونا نشسته بود و سرگرم گوشیش بود .کنارش نشستم + یونا & جان + مرسی که همیشه کنارمی& خواهش تو مثل خواهرمی باید هواتو داشته باشم + مرسی نونا و بغلش کردم . حس خوبی بود ... خیلی خوبه که کسی رو بغل کنی که مثل خواهرته و پشتته ... یک سال بعد : افسردگی شدیدی داشتم اما جلوی دخترم و یونا خودمو خوب نشون میدادم. برای دختر هم از لحاظ مالی هم از لحاظ عاطفی کم نذاشتم . یونا خونم بود و لورا روپیشش گذاشته بودم . بخاطر افسرگیم پیش روانشناس میرفتم و حالم داغون بود .بعد از اینکه از مطب روانشناسی اومدم بیرون . کمی رفتم خرید کنم هم برای خودم هم برای لورا و یونا . چند دست لباس شیک برای خودم و برای لورا هم همینطور... بعد که رفتم خونه لباس ها و همه چیزو نشون لورا و یونا دادم .خوششون اومده بود. لبخندی روی لبم اومد... لبخند واقعی بعد از دو سال .... پایان فلش بک : + بقیش هم با افسردگی و ناراحتی گذشت ولی پیش لورا و یونا همیشه خودمو شاد نشون میدادم که بخاطر من قصه نخورن.... - چقدر سختی کشیدی...منو ببخش...حرفی نزدم - حالا نوبت منه من مجبور شدم ازت جدا شم تعجب کردم و اشکامو پاک کردم ابروهامو دادم بالا+منظورت چیه ؟ - پدرم منو مجبور کرد با دختر عموم ازدواج کنم و تو رو از خودم دور کنم و کاری کنم که منو نخوای مگه گفت بلای بدی سرت میاره منم نگرانت بودم ... + چطوری حرفاتو باورکنم؟ - از پدرم بپرس همه چیزو بهت میگه یه چشماش نگاه کردم .چشماش صادق صادق بود باهام .+ باور میکنم ولی دیگه گذشت همه اینا ...- ا.ت میتونم جبران کنم .من همش بخاطر نجات جونت بود که ازت گذشتم ... مگه هیچوقت ازت نمیگذشتم .... نمیدونم چیداخل اون چشماش بود که خامم کرد ... باز منو مجنون کرد .- بهم یه فرصت میدی؟ سرمو تکون دادم ... این بار بهش اعتماد کردم سه سال بعد: زندگی خوبی رو باهاش دارم... باهاش خوشبختم... دخترم بزرگ شده... همه چیز عالیه ... زندگیمو دوست دارم ... همسرم و دخترموهم دوست دارم ... بعضی اوقات هم یه فرصت دادن میتونه زندگیتو ایده آل و عالی کنه... پایان
۴۳.۸k
۰۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.