p: 52
نگران شده بود نمیتونست منتظر امبولانس باشه چون معلوم نبود اونا زود میرسن یا نه نباید وقت تلف میکرد با اینکه حتی اون رو نمیشناخت اما نمیخواست بلایی سرش بیاد پس تصمیم گرفت خودش اون رو به بیمارستان ببره
*
به خانوادش خبر داده بودند
چرا خانوادش اجازه داده بودن که نصف شب با یک لباس نازک توی این هوا به همچین مکانی بره
کلاه هودی قرمزش رو روی سرش میندازه و از بیمارستان خارج میشه اون به وظیفه اش که نجات اون دختر بود عمل کرده بود و به خانوادش هم خبر داده بود پس دیگه نیازی بهش نبود
درمونده کلمه مناسبی برای توصیف حالش نبود اون داشت ذره ذره ازبین میرفت،همش با خودش میگفت اگه اون حرفارو بهش نمیزدم و فقط بغلش میکردم شاید الان این اتفاق نمیوفتاد
چشماش رو آروم بازکرد
خنده تلخی از اینکه هنوز هم زندست و هنوز هم داره نفس میکشه زد
شاید اون مرگ رو ترجیح میداد به زندگی توی این دنیای بی رحم که بجز درد و حسرت چیزی بهش نداده
اون یچیزی یادش میومد وقتی بیهوش شده بود هیونجین رو بالای سرش دیده بود ممکن بود هیونجین واقعا زنده باشه؟یا اون فقط یک توهم بود
آنیتا:هیون من هیونو دیدم فیلیکس
دستای فیلیکس رو گرفت و با حالت التماس میخواست فیلیکس هم حرفش رو باورکنه
آنیتا:من...من دیدمش اون..اون اومد پیشم
فیلیکس نمیتونست باورکنه آنیتا از زمانی که هیونجین مرده بود بارها و بارها این حرف رو زده بود اما هیچ ثمری نداشتن حرفاش اون میترسید براش میترسید دچار توهم شده باشه میترسید اون دیوونه بشه بدن لرزون دوستش که اسرار داشت برادر مردهش رو دیده بغل کرد
فیلیکس:آنی هیون مرده(بغض)
اون این حرف رو باور نداشت مطمئن بود که لامای صورتیش رو دیده مطمئن بود اما هیچکس باور نمیکرد
فیلیکس رو به عقب هل داد
آنیتا:فکر میکنی من دیوونه شدم؟میگم هیون رو دیدم قسم میخورم فیلیکس چرا باورنمیکنی(جیغ،گریه)
با صدای جیغ بلندی که کشید پدرش وارد اتاق شد
_چخبره؟ چیشده دخترم
مطمئن بود وقتی فیلیکس هم حرفش رو باورنمیکنه امکان نداره پدرش باور کنه اما میخواست این رو به زبون بیاره دلش میخواست برای یک بار هم شده پدرش به اون باور داشته باشه
آنیتا:هیون رو دیدم اون زندست (گریه)
_عزیزم حالت خوبه؟میخوای به دکترا بگم بهت رسیدگی کنن
انگار حالا حالاها پدرش قصد باور اون رو نداشت خسته از اینکه هیچکس باورش نداشت تمام وسایلی که اطراف تخت بودن رو شکست و با جیغ و گریه شروع به حرف زدن کرد
_چرا باورم نمیکنین میگم خودم هیون رو دیدم اون زندست اون زندست نمرده
اون ها سعی میکردن بهش نزدیک بشن تا بتونن ارومش کنن
اما اون خسته تر از این حرفا بود که بخواد برای بار دیگه تلاش کنه تا باورش کنن
*
به خانوادش خبر داده بودند
چرا خانوادش اجازه داده بودن که نصف شب با یک لباس نازک توی این هوا به همچین مکانی بره
کلاه هودی قرمزش رو روی سرش میندازه و از بیمارستان خارج میشه اون به وظیفه اش که نجات اون دختر بود عمل کرده بود و به خانوادش هم خبر داده بود پس دیگه نیازی بهش نبود
درمونده کلمه مناسبی برای توصیف حالش نبود اون داشت ذره ذره ازبین میرفت،همش با خودش میگفت اگه اون حرفارو بهش نمیزدم و فقط بغلش میکردم شاید الان این اتفاق نمیوفتاد
چشماش رو آروم بازکرد
خنده تلخی از اینکه هنوز هم زندست و هنوز هم داره نفس میکشه زد
شاید اون مرگ رو ترجیح میداد به زندگی توی این دنیای بی رحم که بجز درد و حسرت چیزی بهش نداده
اون یچیزی یادش میومد وقتی بیهوش شده بود هیونجین رو بالای سرش دیده بود ممکن بود هیونجین واقعا زنده باشه؟یا اون فقط یک توهم بود
آنیتا:هیون من هیونو دیدم فیلیکس
دستای فیلیکس رو گرفت و با حالت التماس میخواست فیلیکس هم حرفش رو باورکنه
آنیتا:من...من دیدمش اون..اون اومد پیشم
فیلیکس نمیتونست باورکنه آنیتا از زمانی که هیونجین مرده بود بارها و بارها این حرف رو زده بود اما هیچ ثمری نداشتن حرفاش اون میترسید براش میترسید دچار توهم شده باشه میترسید اون دیوونه بشه بدن لرزون دوستش که اسرار داشت برادر مردهش رو دیده بغل کرد
فیلیکس:آنی هیون مرده(بغض)
اون این حرف رو باور نداشت مطمئن بود که لامای صورتیش رو دیده مطمئن بود اما هیچکس باور نمیکرد
فیلیکس رو به عقب هل داد
آنیتا:فکر میکنی من دیوونه شدم؟میگم هیون رو دیدم قسم میخورم فیلیکس چرا باورنمیکنی(جیغ،گریه)
با صدای جیغ بلندی که کشید پدرش وارد اتاق شد
_چخبره؟ چیشده دخترم
مطمئن بود وقتی فیلیکس هم حرفش رو باورنمیکنه امکان نداره پدرش باور کنه اما میخواست این رو به زبون بیاره دلش میخواست برای یک بار هم شده پدرش به اون باور داشته باشه
آنیتا:هیون رو دیدم اون زندست (گریه)
_عزیزم حالت خوبه؟میخوای به دکترا بگم بهت رسیدگی کنن
انگار حالا حالاها پدرش قصد باور اون رو نداشت خسته از اینکه هیچکس باورش نداشت تمام وسایلی که اطراف تخت بودن رو شکست و با جیغ و گریه شروع به حرف زدن کرد
_چرا باورم نمیکنین میگم خودم هیون رو دیدم اون زندست اون زندست نمرده
اون ها سعی میکردن بهش نزدیک بشن تا بتونن ارومش کنن
اما اون خسته تر از این حرفا بود که بخواد برای بار دیگه تلاش کنه تا باورش کنن
۴۴۴
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.