Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part5
مامانم بغلم کرد و تو بغلش همنجور گریه میکردم و حرف میزدم
شیرین:من بخاطر بابا نصف بدنم سوخته از خوشگلی افتادم بخاطر بابا دوبار بهم تجاوز شده بخاطر بابا بهم میگن بچه قاتل بخاطر بابا الان مثل سگ کار میکنم
مامان فاطمه:میدونم ولی تو شیرین خوشگل منی همون شیرین ک موهاش بلند بود همون ک همه از خوشگلیش میگفتن همونع ک همه پسرهاشون نشون تو میکردن تو هنوز همون شیرنی
شیرین:مامان؟
مامان فاطمه:جان مامان
شیرین:چرا نمیمیرم
مامان فاطمه:تو بمیری من دق میکنم تو باید بمونی من باید بچتو بیبینم
شیرین:مامان نگو اینطوری شرمندت میشم ک نمتونم
مامان فاطمه:چرا نتونی اگه بخاطر شرایطت میگی پسرا مهربون عاشق هستن ک با این شرایط هات بسازن
تا امدم جواب بدم
سینا:شیرین خانوم بیاین این مدیر تیمارستان زنگ زد
شیرین:باشه امدم
با مامانم و مادربزرگم خداحافظی کردم و رفتیم تیمارستان
بعد یک ساعت رسیدیم ک سینا رفت و منم رفتم داخل تیمارستان ک دیدم حیاط توش پر از ادمه ک مدیر امد به سمتم
مدیرسعید:باید از در اونور میومدین اینجا خطرناکه
شیرین:ببخشید نمدونستم
مدیرسعید:اشکال نداره بریم
رفتیم داخل ک منو برد اتاق میکائل و تو همون اتاق یک اتاق بود ک مال بود
مدیرسعید:این از اتاقت نیم ساعت دیگ هم کل مجموعه به تاریکی میره و اگر میخوای بیدار بمونی اون چراغ نفتی رو روشن کن
شیرین:چشم میگم ببخشید این اقا میکائل کجا رفته؟
مدیرسعید:تو تاریکی
اینو گفت و رفت منم بعد ک رفت در اتاقمو بستم و لباس هامو عوض کردم تو ایینه خودمو نگاه میکردم نصف بدنم بخاطر یک اتیش سوزی سوخته بود و این منو زشت کرده بود خیلی خسته بودم ک سریع خوابیدم ک یکدفعه تو خواب بلند شدم برگه استخدامی رو بخونم
(الان میگین چرا زود شیرین رفت سرکار ک حالا بعدن میفهمید
Part5
مامانم بغلم کرد و تو بغلش همنجور گریه میکردم و حرف میزدم
شیرین:من بخاطر بابا نصف بدنم سوخته از خوشگلی افتادم بخاطر بابا دوبار بهم تجاوز شده بخاطر بابا بهم میگن بچه قاتل بخاطر بابا الان مثل سگ کار میکنم
مامان فاطمه:میدونم ولی تو شیرین خوشگل منی همون شیرین ک موهاش بلند بود همون ک همه از خوشگلیش میگفتن همونع ک همه پسرهاشون نشون تو میکردن تو هنوز همون شیرنی
شیرین:مامان؟
مامان فاطمه:جان مامان
شیرین:چرا نمیمیرم
مامان فاطمه:تو بمیری من دق میکنم تو باید بمونی من باید بچتو بیبینم
شیرین:مامان نگو اینطوری شرمندت میشم ک نمتونم
مامان فاطمه:چرا نتونی اگه بخاطر شرایطت میگی پسرا مهربون عاشق هستن ک با این شرایط هات بسازن
تا امدم جواب بدم
سینا:شیرین خانوم بیاین این مدیر تیمارستان زنگ زد
شیرین:باشه امدم
با مامانم و مادربزرگم خداحافظی کردم و رفتیم تیمارستان
بعد یک ساعت رسیدیم ک سینا رفت و منم رفتم داخل تیمارستان ک دیدم حیاط توش پر از ادمه ک مدیر امد به سمتم
مدیرسعید:باید از در اونور میومدین اینجا خطرناکه
شیرین:ببخشید نمدونستم
مدیرسعید:اشکال نداره بریم
رفتیم داخل ک منو برد اتاق میکائل و تو همون اتاق یک اتاق بود ک مال بود
مدیرسعید:این از اتاقت نیم ساعت دیگ هم کل مجموعه به تاریکی میره و اگر میخوای بیدار بمونی اون چراغ نفتی رو روشن کن
شیرین:چشم میگم ببخشید این اقا میکائل کجا رفته؟
مدیرسعید:تو تاریکی
اینو گفت و رفت منم بعد ک رفت در اتاقمو بستم و لباس هامو عوض کردم تو ایینه خودمو نگاه میکردم نصف بدنم بخاطر یک اتیش سوزی سوخته بود و این منو زشت کرده بود خیلی خسته بودم ک سریع خوابیدم ک یکدفعه تو خواب بلند شدم برگه استخدامی رو بخونم
(الان میگین چرا زود شیرین رفت سرکار ک حالا بعدن میفهمید
۶.۸k
۰۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.