شبانگاهان لب دریاچه میرفتم
شبانگاهان لب دریاچه میرفتم
و میگفتم به خود
او یک شب اینجا دیده خواهد شد
من اورا پیش از این هرگز ندیده،نام اورا نیز نشنیده
ولی انگار با هم روزگاری اشنا بودیم
نمیدانم کجا بودیم
که من در نیلی چشمان او
او در کبود شعر من
زمانها در شنا بودیم
شبی امد،ولیکن دیر وقت امد
نه فانوسی،نه مهتابی
هوا بس تیره بود و دامن دریاچه پر طوفان
سوار قایقی گشتیم و بر خیزابها رفتیم تا دیری
ولی دردا چه تقدیری
من اورا باز هم نشناختم،زیرا
که شب تاریک بود و موج نیرومند
از ان سو قصه ی تلخیست
ای افسوس
ای اندوه
اورا موجها بردند!
و اینک
هر سحر در قلب من نیلوفری نمناک میروید...
این شعرو خیلی دوست دارم
#heaven
و میگفتم به خود
او یک شب اینجا دیده خواهد شد
من اورا پیش از این هرگز ندیده،نام اورا نیز نشنیده
ولی انگار با هم روزگاری اشنا بودیم
نمیدانم کجا بودیم
که من در نیلی چشمان او
او در کبود شعر من
زمانها در شنا بودیم
شبی امد،ولیکن دیر وقت امد
نه فانوسی،نه مهتابی
هوا بس تیره بود و دامن دریاچه پر طوفان
سوار قایقی گشتیم و بر خیزابها رفتیم تا دیری
ولی دردا چه تقدیری
من اورا باز هم نشناختم،زیرا
که شب تاریک بود و موج نیرومند
از ان سو قصه ی تلخیست
ای افسوس
ای اندوه
اورا موجها بردند!
و اینک
هر سحر در قلب من نیلوفری نمناک میروید...
این شعرو خیلی دوست دارم
#heaven
۶۶۸
۱۷ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.