p37(اخر)
*ات*
به شین نگا کردم.
ات : شین توهم برو...بمونی اینجا زنده بودنت تضمین نمیشه
شین : چی میگی خواهر...ماشین مجهز همرامه دم عمارتتونه...همه باهم دیگه میریم
ات :*لبخند*
بزگشتیم به عمارت و با کلی دنگ و فنگ عصاره گل رو گرفتیم
نامجون : هواستون باشه...فقد یکم کافیه واسه هر یه نفر
همه پسرا و جیوو خوردن و ته شیشه موند...من و تهیونگ موندیم...اب دهنمو قورت دادم...
تهیونگ : منتظر چی هستی؟بخور دیگه.
ات : ن...نمیتونم.
تهیونگ : چرا؟
ات : خودت میمونی...
تهیونگ : خودتم اذیت میشی.
نامجون : معذرت میخوام...نباید میخوردم.
ات : نه نه...خب...
یدفه تهیونگ ته شیشه رو سر کشید و لباشو رو لبام گزاشت...تقسیمش کرد؟
جیوو : هییی برگشتیم به حالت عادی
کوک : م..ما انسان شدیم
از تهیونگ جدا شدم
ات : برگشتیم....برگشتیم
همه پسرا از سر خوشحالی گریه میکردن...
تهیونگ : ات...
ات : هوم؟
تهیونگ : بابت همه چی ازت ممنونم...هر چند که اینکار باعث پاره شدن طناب ازدواج شد.
یکم که دقت کردم فهمیدم که جای گازی اون شبی روی گردن تهیونگ رفته...پس...روی گردن منم رفته.
ات : مشکلی نیس...زندگی ومپایرا تموم شد...
تهیونگ : اوهوم
تنه ای بهش زدم و قیافه بازه گرفتم
ات : حالا نوبت منه بهت یاد بدم که چطور شبیه انسانا زندگی کنی ^-^
شین : اوکی دوستان حالا تصمیم ندارین برین
پسرا و جیوو وات : برییممممممم
سوار ماشین شدیم و به خاطر کوچیک بودن ماشین مجبور بودم رو پاهای تهیونگ بشینم
از جنگل خارج شدیم.
هنوز باورم نمیشه...که تموم شد....بعد این همه سختی جون سالم به در بردم...تجربه های جدیدی کردم. دوستای جدید پیدا کردم....کی فکرشو میکرد اصن ومپایرا وجود دارن...یا یه ومپایر بتونه همچین قلب مهربونی داشته باشه...یدفه تهیونگ دستشو زیر دلم گزاشت و در گوشم زمزمه کرد
تهیونگ : نظرت چیه یه رابطه از نو داشته باشیم؟...با انسان بودن بنظر باحال تر میاد.
سعی کردم به روم نیارم ولی صورتم عین گوجه سرخ شد.
تهیونگ : *خنده*
ات : زهرمار (눈‸눈)
شین برامون یه خونه 4 خوابه اجاره گرفته بود .
سه سال قرار داد نوشته بود..تا وقتی پول دستمون بیاد. بعد ملاقات دوستام و پدر مادرم تونستم راحت خونه بشینم کنار جیوو و پسرا. بعد کلی دردسر هم فقد تونستم به تهیونگ یاداوردی کنم که دیگه ومپایر نیس اینقد دنبال این و اون ندو که خونشو بخوری :/
به شین نگا کردم.
ات : شین توهم برو...بمونی اینجا زنده بودنت تضمین نمیشه
شین : چی میگی خواهر...ماشین مجهز همرامه دم عمارتتونه...همه باهم دیگه میریم
ات :*لبخند*
بزگشتیم به عمارت و با کلی دنگ و فنگ عصاره گل رو گرفتیم
نامجون : هواستون باشه...فقد یکم کافیه واسه هر یه نفر
همه پسرا و جیوو خوردن و ته شیشه موند...من و تهیونگ موندیم...اب دهنمو قورت دادم...
تهیونگ : منتظر چی هستی؟بخور دیگه.
ات : ن...نمیتونم.
تهیونگ : چرا؟
ات : خودت میمونی...
تهیونگ : خودتم اذیت میشی.
نامجون : معذرت میخوام...نباید میخوردم.
ات : نه نه...خب...
یدفه تهیونگ ته شیشه رو سر کشید و لباشو رو لبام گزاشت...تقسیمش کرد؟
جیوو : هییی برگشتیم به حالت عادی
کوک : م..ما انسان شدیم
از تهیونگ جدا شدم
ات : برگشتیم....برگشتیم
همه پسرا از سر خوشحالی گریه میکردن...
تهیونگ : ات...
ات : هوم؟
تهیونگ : بابت همه چی ازت ممنونم...هر چند که اینکار باعث پاره شدن طناب ازدواج شد.
یکم که دقت کردم فهمیدم که جای گازی اون شبی روی گردن تهیونگ رفته...پس...روی گردن منم رفته.
ات : مشکلی نیس...زندگی ومپایرا تموم شد...
تهیونگ : اوهوم
تنه ای بهش زدم و قیافه بازه گرفتم
ات : حالا نوبت منه بهت یاد بدم که چطور شبیه انسانا زندگی کنی ^-^
شین : اوکی دوستان حالا تصمیم ندارین برین
پسرا و جیوو وات : برییممممممم
سوار ماشین شدیم و به خاطر کوچیک بودن ماشین مجبور بودم رو پاهای تهیونگ بشینم
از جنگل خارج شدیم.
هنوز باورم نمیشه...که تموم شد....بعد این همه سختی جون سالم به در بردم...تجربه های جدیدی کردم. دوستای جدید پیدا کردم....کی فکرشو میکرد اصن ومپایرا وجود دارن...یا یه ومپایر بتونه همچین قلب مهربونی داشته باشه...یدفه تهیونگ دستشو زیر دلم گزاشت و در گوشم زمزمه کرد
تهیونگ : نظرت چیه یه رابطه از نو داشته باشیم؟...با انسان بودن بنظر باحال تر میاد.
سعی کردم به روم نیارم ولی صورتم عین گوجه سرخ شد.
تهیونگ : *خنده*
ات : زهرمار (눈‸눈)
شین برامون یه خونه 4 خوابه اجاره گرفته بود .
سه سال قرار داد نوشته بود..تا وقتی پول دستمون بیاد. بعد ملاقات دوستام و پدر مادرم تونستم راحت خونه بشینم کنار جیوو و پسرا. بعد کلی دردسر هم فقد تونستم به تهیونگ یاداوردی کنم که دیگه ومپایر نیس اینقد دنبال این و اون ندو که خونشو بخوری :/
۲۳۱.۴k
۰۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.