^ لذت انتقام ^ (port 30 )
^ لذت انتقام ^ (port 30 )
وقتی جونگ کوک حرفش تموم شد دکتر و پرستار اومدن داخل، پرستار سرمم رو عوض کرد.
دک: بهتون فشار عصبی وارد شده .
کوک: ولی نمیتونست درست نفس بکشه.
دک: بله همین رو میخواستم بگم. شما مشکل ریوی دارین؟
ات: نه نداشتم.
دک: پس یک مشکلی وجود داره ، باید از ریه تون عکس بگیریم.
& بعد از عکس برداری &
دک: خب اینطوری که من میبینم انگاری ریه تون غبار جمع شده.
ات: الان باید چیکار کنم؟
دک: باید از گردگیری تون صرف نظر کنید و با بوخور بخار آب ریه تون رو تصویه کنید.
کوک: ممنون.
وقتی دکتر رفت بیرون سکوت همه جای اتاق رو فرا گرفته بود .
داشتم به این فکر میکردم که اگر الان بابام اینجا بود چی میشد ،که به این نتیجه رسیدم اگر الان بابام اینجا بود من هیچ وقت به این روز نمی اوفتادم ، این اولین باری بود که احساس تنهایی میکردم اخه تا وقتی که بابام بود هیج وقت نمی گذاشت تنها بمونم ، داشتم به روز های خوبمون فکر میکردم. به روز هایی که مامانم ایستگام رو میگرفت بعد هم از در اومدن لج من غش غش میخندید، به روز هایی که تا صبح منتظر میموندم تا بابام از مسافرت برگرده .
تو همین فکر ها بودم که یک لبخند تلخ روی لبام نشست ، قطره اشکی از گوشه ی چشمم جاری شد و روی گونم سر خورد.
اخه چرا من باید انقدر سختی بکشم؟ چرا باید بخاطر طمع یک آدم دیگه من یتیم بشم ؟
توی همین فکر ها بودم که پرستار اومد داخل.
پ:....
ادامه دارد
وقتی جونگ کوک حرفش تموم شد دکتر و پرستار اومدن داخل، پرستار سرمم رو عوض کرد.
دک: بهتون فشار عصبی وارد شده .
کوک: ولی نمیتونست درست نفس بکشه.
دک: بله همین رو میخواستم بگم. شما مشکل ریوی دارین؟
ات: نه نداشتم.
دک: پس یک مشکلی وجود داره ، باید از ریه تون عکس بگیریم.
& بعد از عکس برداری &
دک: خب اینطوری که من میبینم انگاری ریه تون غبار جمع شده.
ات: الان باید چیکار کنم؟
دک: باید از گردگیری تون صرف نظر کنید و با بوخور بخار آب ریه تون رو تصویه کنید.
کوک: ممنون.
وقتی دکتر رفت بیرون سکوت همه جای اتاق رو فرا گرفته بود .
داشتم به این فکر میکردم که اگر الان بابام اینجا بود چی میشد ،که به این نتیجه رسیدم اگر الان بابام اینجا بود من هیچ وقت به این روز نمی اوفتادم ، این اولین باری بود که احساس تنهایی میکردم اخه تا وقتی که بابام بود هیج وقت نمی گذاشت تنها بمونم ، داشتم به روز های خوبمون فکر میکردم. به روز هایی که مامانم ایستگام رو میگرفت بعد هم از در اومدن لج من غش غش میخندید، به روز هایی که تا صبح منتظر میموندم تا بابام از مسافرت برگرده .
تو همین فکر ها بودم که یک لبخند تلخ روی لبام نشست ، قطره اشکی از گوشه ی چشمم جاری شد و روی گونم سر خورد.
اخه چرا من باید انقدر سختی بکشم؟ چرا باید بخاطر طمع یک آدم دیگه من یتیم بشم ؟
توی همین فکر ها بودم که پرستار اومد داخل.
پ:....
ادامه دارد
۴.۵k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.