《زندگی جدید با تو》p48
.
.
.
.
+: بزار برم حالم خوب نیست....آههه
لی:* پوزخند* الان فکر کردی برام مهمه
+: توروخدا...حداقل یه پتو بهم بده
لی:زهی خیال باطل
+:آهههه
محافظ که ترسیده بود سریع به داخل اتاق میاد شروع به حرف زدن میکنه
ب: قربان...بهمون حمله کردن
لی:چی؟ کی؟
ب: کیم تهیونگ...خیلی زیادن نمیتونیم جلوش رو بگیریم
لی: * عربده* احمق ها..همتونو میکشم بیعرضه هاااا
ب: قربان الان میان فرار کنید
لی که چارهای نداشت سریع با افرادش به سمت بیرون فرار کردن
ا/ت هم که به هیچ چیز بجز درد فجیعش نمیتونست فکر کنه....... اصلا صدا ها رو نمیتونست بشنوه و فقط صدای ناله هاش توی گوشش میپیچید
*تهیونگ*
ا/ت..... عزیزم کجایی....ا/ت...
نکنه اتفاقی براشافتاده باشه....وای...کل عمارت اون مرتیکه رو گشتم تا به پشت حیاط رسیدم ......صدای ناله میاومد....سریع با بدنیکه به خاطر ترکیبی از همه احساسات میلرزید به اونجا رفتم......
ا/ت......حالت..خوب نیست
+:آهههه کمک
تهیونگ سریع به سمت اون میرو روی زمین زانو میزنه و بدنش رو نگه میداره
_:ا/ت من اینجام....من اینجام عزیزم
+:آهههه تهیونگ
_:بله؟...بله؟..الان میریم بیمارستان...الان خوبمیشی
تهیونگ یک دستش و زیر سر اون و دست دیگش و زیر پاهاش میزاره و اونو بلند میکنه......بعد از چند دقیقه به ماشین میرسه و اون رو سریع روی صندلی عقب دراز میکنه و خودش هم جای راننده میشینه و با سرعتی که با نور برابری میکرد رانندگیمیکنه.....
_: بیب یهذره دیگه تحمل کن الان میرسیم
راستشو بخوای تهیونگ نفهمید که چجوری به بیمارستان رسید ولی اصلا براش مهم نبود.....اون وقتی به خودش اومد که دید دارن عشقش رو روی برانکارد میبرن.......
با استرس روی صندلی نشست و سرشو بین دست هاش گرفت....یه قطره اشک روی گونش غلتید....آره....درسته....مافیا سرد الان داره گریه میکنه.....به خاطر تنها دلیل زندگیش...
.
.
.
+: بزار برم حالم خوب نیست....آههه
لی:* پوزخند* الان فکر کردی برام مهمه
+: توروخدا...حداقل یه پتو بهم بده
لی:زهی خیال باطل
+:آهههه
محافظ که ترسیده بود سریع به داخل اتاق میاد شروع به حرف زدن میکنه
ب: قربان...بهمون حمله کردن
لی:چی؟ کی؟
ب: کیم تهیونگ...خیلی زیادن نمیتونیم جلوش رو بگیریم
لی: * عربده* احمق ها..همتونو میکشم بیعرضه هاااا
ب: قربان الان میان فرار کنید
لی که چارهای نداشت سریع با افرادش به سمت بیرون فرار کردن
ا/ت هم که به هیچ چیز بجز درد فجیعش نمیتونست فکر کنه....... اصلا صدا ها رو نمیتونست بشنوه و فقط صدای ناله هاش توی گوشش میپیچید
*تهیونگ*
ا/ت..... عزیزم کجایی....ا/ت...
نکنه اتفاقی براشافتاده باشه....وای...کل عمارت اون مرتیکه رو گشتم تا به پشت حیاط رسیدم ......صدای ناله میاومد....سریع با بدنیکه به خاطر ترکیبی از همه احساسات میلرزید به اونجا رفتم......
ا/ت......حالت..خوب نیست
+:آهههه کمک
تهیونگ سریع به سمت اون میرو روی زمین زانو میزنه و بدنش رو نگه میداره
_:ا/ت من اینجام....من اینجام عزیزم
+:آهههه تهیونگ
_:بله؟...بله؟..الان میریم بیمارستان...الان خوبمیشی
تهیونگ یک دستش و زیر سر اون و دست دیگش و زیر پاهاش میزاره و اونو بلند میکنه......بعد از چند دقیقه به ماشین میرسه و اون رو سریع روی صندلی عقب دراز میکنه و خودش هم جای راننده میشینه و با سرعتی که با نور برابری میکرد رانندگیمیکنه.....
_: بیب یهذره دیگه تحمل کن الان میرسیم
راستشو بخوای تهیونگ نفهمید که چجوری به بیمارستان رسید ولی اصلا براش مهم نبود.....اون وقتی به خودش اومد که دید دارن عشقش رو روی برانکارد میبرن.......
با استرس روی صندلی نشست و سرشو بین دست هاش گرفت....یه قطره اشک روی گونش غلتید....آره....درسته....مافیا سرد الان داره گریه میکنه.....به خاطر تنها دلیل زندگیش...
۲۹۲
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.