فیک moon river 🌧💙پارت¹⁰
با قدم هایی آروم خودش رو به امپراطور رسوند...تعظیمی کرد و جلوی امپراطور زانو زد...قسم یاد کرد که همیشه یاور امپراطور باشه و تا زمان مرگش به ایشون وفادار باشه... بعد از انجام مراسمات تاج گذاری یئون رسما ملکه شد و کوک هم امپراطورش...بعد از مراسم تاج گزاری یئون به اقامتگاه ملکه رفت....یه هانبوک یاسی با طرح اژده های طلایی و دامن خاکستری پف پوشیده بود...خیلی بهش میومد و بشدت زیبا شده بود...شب شده بود و بشدت حوصله اش سر رفته بود...تصمیم گرفت یه کم قدم بزنه....پس سولی رو خبر کرد...
یئون « دستی روی هانبوک و نشان ملکه ای که همراهم بود کشیدم....یعنی واقعا ملکه شدم؟ باید چیکار کنم؟ قراره چه بلایی سرم بیاد....اینقدر ذهنم آفشته بود که تصمیم گرفتم برم قدم بزنم...
یئون « کسی اون بیرون هست؟
سولی « بله ملکه ی من...کاری داشتید؟
یئون « آماده شو میخوام برم بیرون قدم بزنم
سولی « اما ملکه هوا سرده ممکنه بیمار بشید...اون موقع امپراطور حسابی ما رو تنبیه میکنه
یئون « اگه براشون مهم بود به دیدنم میومدن....خودت بهتر میدونی که شب عروسی باید حداقل به دیدنم بیان...هوففف...اصلا چرا من دارم این حرفها رو میزنم؟ مگه عاشقمه...به اجبار با من ازدواج کرده و مطمئنم حتی دلش نمیخواد منو ببینه
سولی « ملکه
یئون « سولی بریم بیرون
سولی « ملکههه...من که حرفتون نمیشم اما اگه امپراطور اومدن بهشون میگم به حرف ما گوش نکردید
یئون « باشه بگو حرکت کن....از اتاقم که بیرون اومدم سوز سرما باعث شد لرز خفیفی بکنم....شنل بنفش پشیمیم رو محکم تر کردم و حرکت کردم....نمیخواستم زیاد از اقامتگاهم دور بشم برای همین کمی اون اطراف قدم زدم....با دیدن ندیمه ام که با استرس به سمتمون میاد نگران شدم....چیزی شده؟ چرا اومدی اینجا؟
سولی « خاک به سرم....نکنه امپراطور اومدن
ندیمه « ب...بله...وقتی هم فهمیدن توی این سرما اومدین بیرون خیلی عصبانی شدن...
سولی « نگفتم بانو...الان چی میخواین بهشون بگید؟؟
یئون « تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که سریع برم اقامتگاهم پس دامن رو گرفتم و شروع کردم به دویدن
سولی « ملکهههه ی من...خواهش میکنم ندوید میخورین زمین
یئون « گوشم به این حرفها بدهکار نبود....با رسیدن به اقامتگاهم و دیدن امپراطور نفس راحتی کشیدم و چند قدمه باقی مونده رو هم با دو طی کردم و تعظیم کردم....
یئون « شبتون بخیر سرورم! چرا این وقت شب به اینجا اومدید؟ شب از نیمه گذشته باید استراحت کنید
کوک « بعد از مراسم تاج گزاری کلی کار سرم ریخته بود و نتونستم به دیدن یئون برم...با اینکه میدونست این ازدواج اجباریه اما اون یه دختره و مطمئنن ناراحت میشه...
یئون « دستی روی هانبوک و نشان ملکه ای که همراهم بود کشیدم....یعنی واقعا ملکه شدم؟ باید چیکار کنم؟ قراره چه بلایی سرم بیاد....اینقدر ذهنم آفشته بود که تصمیم گرفتم برم قدم بزنم...
یئون « کسی اون بیرون هست؟
سولی « بله ملکه ی من...کاری داشتید؟
یئون « آماده شو میخوام برم بیرون قدم بزنم
سولی « اما ملکه هوا سرده ممکنه بیمار بشید...اون موقع امپراطور حسابی ما رو تنبیه میکنه
یئون « اگه براشون مهم بود به دیدنم میومدن....خودت بهتر میدونی که شب عروسی باید حداقل به دیدنم بیان...هوففف...اصلا چرا من دارم این حرفها رو میزنم؟ مگه عاشقمه...به اجبار با من ازدواج کرده و مطمئنم حتی دلش نمیخواد منو ببینه
سولی « ملکه
یئون « سولی بریم بیرون
سولی « ملکههه...من که حرفتون نمیشم اما اگه امپراطور اومدن بهشون میگم به حرف ما گوش نکردید
یئون « باشه بگو حرکت کن....از اتاقم که بیرون اومدم سوز سرما باعث شد لرز خفیفی بکنم....شنل بنفش پشیمیم رو محکم تر کردم و حرکت کردم....نمیخواستم زیاد از اقامتگاهم دور بشم برای همین کمی اون اطراف قدم زدم....با دیدن ندیمه ام که با استرس به سمتمون میاد نگران شدم....چیزی شده؟ چرا اومدی اینجا؟
سولی « خاک به سرم....نکنه امپراطور اومدن
ندیمه « ب...بله...وقتی هم فهمیدن توی این سرما اومدین بیرون خیلی عصبانی شدن...
سولی « نگفتم بانو...الان چی میخواین بهشون بگید؟؟
یئون « تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که سریع برم اقامتگاهم پس دامن رو گرفتم و شروع کردم به دویدن
سولی « ملکهههه ی من...خواهش میکنم ندوید میخورین زمین
یئون « گوشم به این حرفها بدهکار نبود....با رسیدن به اقامتگاهم و دیدن امپراطور نفس راحتی کشیدم و چند قدمه باقی مونده رو هم با دو طی کردم و تعظیم کردم....
یئون « شبتون بخیر سرورم! چرا این وقت شب به اینجا اومدید؟ شب از نیمه گذشته باید استراحت کنید
کوک « بعد از مراسم تاج گزاری کلی کار سرم ریخته بود و نتونستم به دیدن یئون برم...با اینکه میدونست این ازدواج اجباریه اما اون یه دختره و مطمئنن ناراحت میشه...
۷۲.۲k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.