pawn /پارت ۲۸
از زبان یوجین:
به ا/ت مسیج دادم... ازش پرسیدم که تونسته تهیونگ رو پیدا کنه یا نه.... گفت پیششه... خیلی خوشحال شدم... ازش حال تهیونگ رو پرسیدم... ولی گفت اصلا تعریفی نداره... .
دلم میخواست به بقیه هم بگم تهیونگ جاش خوبه... ولی شک میکردن که چجوری از تهیونگ باخبر شدم وقتی گوشیش خاموشه... برای همین چیزی نگفتم... .
آبا بازم رفت شرکت... سویول هم پاشد گفت:
من میرم بببینم میتونم تهیونگ رو پیدا کنم... کمی نگرانشم
یوجین: بنظرم بهتره تنهاش بزاری... فقط یکم عصبانیه
سویول: میدونم... فقط میرم به ویلاش سر میزنم... همینکه ماشینش اونجا باشه خیالم راحت میشه... پیشش نمیرم
یوجین: ولی نیازی به رفتن نیست... تهیونگ درسته ناراحت بود... ولی کار احمقانه نمیکنه
سویول: عه؟ چقد بلبل زبونی میکنی جدیدا یوجین کوچولو
یوجین: هیییی
سارا: بس کنین شما دوتا... تهیونگ عزیز من معلوم نیست چقد آشفتس... اونوقت شما دوتا بازیتون گرفته...
سویول نگاهی به من انداخت... و رو به اوما گفت: معذرت میخوایم... یوجین راس میگه... خودش یکم استراحت میکنه برمیگرده...
از زبان ا/ت:
تهیونگ ناراحت بود... حرفی نمیزد... بعد از سوارکاری فکر کردم شاید کمی حالش بهتر شده باشه... ولی تغییری نکرد... با هم سوار ماشین شدیم... نمیدونستم داره کجا میره... حتی ازش نپرسیدم... فقط میخواستم همراهش باشم... اصلا حواسش پیش من نبود... چشماش به مسیری که میرفت خیره بود... ولی مشخص بود چیزی خیلی پریشونش کرده... به من نگفته بود هنوز که اون چیه... بعد از دقایقی رانندگی... توقف کرد... بدون اینکه به من نگاه کنه پیاده شد... منم دنبالش رفتم... جلوتر از من رفت...
از زبان نویسنده:
تهیونگ به سمت پارک ساحلی رفت... ا/ت اول سعی کرد خودشو بهش برسونه... اما تهیونگ طوری غرق افکار خودش بود که ا/ت رو فراموش کرده بود... ا/ت لحظاتی ایستاد... از پشت سر به تهیونگ نگاه کرد... دوباره به سمت تهیونگ رفت...
از زبان تهیونگ:
دستم رو به نرده های کنار ساحل تکیه داده بودم.... به دریا نگاه میکردم... دلم گرفته بود... فکرای ترسناکی از سرم عبور میکرد... حتی خودکشی!... چنان تنهایی وحشتناکی احساس میکردم که نمیشد توصیفش کرد... توی تاریکی ذهنم داشتم به این نتیجه میرسیدم که میتونم بمیرم و همه رو راحت کنم... از جمله خودم... انقد درمونده و مستأصل شده بودم که حتی بهنظرم خودکشی درد نداشت... یا حداقل از دردی که الان میکشم کمتر و کوتاهتر بود... حتی دیگه زشت هم نبود... گاهی اوقات چیزی که مردم نمیپسندنش بهترین راهه!...
توی امواج افکارم غرق بودم... که با لمس دستای گرمی به خودم اومدم...
از زبان ا/ت:
وقتی دستمو روی دست تهیونگ گذاشتم... شوکه شد... برگشت نگام کرد... به چشمام خیره شد... دستش یخ زده بود... وقتی دیدم دستش یخ زده دستشو بلند کردم... بین دوتا دستام گرفتم...
به ا/ت مسیج دادم... ازش پرسیدم که تونسته تهیونگ رو پیدا کنه یا نه.... گفت پیششه... خیلی خوشحال شدم... ازش حال تهیونگ رو پرسیدم... ولی گفت اصلا تعریفی نداره... .
دلم میخواست به بقیه هم بگم تهیونگ جاش خوبه... ولی شک میکردن که چجوری از تهیونگ باخبر شدم وقتی گوشیش خاموشه... برای همین چیزی نگفتم... .
آبا بازم رفت شرکت... سویول هم پاشد گفت:
من میرم بببینم میتونم تهیونگ رو پیدا کنم... کمی نگرانشم
یوجین: بنظرم بهتره تنهاش بزاری... فقط یکم عصبانیه
سویول: میدونم... فقط میرم به ویلاش سر میزنم... همینکه ماشینش اونجا باشه خیالم راحت میشه... پیشش نمیرم
یوجین: ولی نیازی به رفتن نیست... تهیونگ درسته ناراحت بود... ولی کار احمقانه نمیکنه
سویول: عه؟ چقد بلبل زبونی میکنی جدیدا یوجین کوچولو
یوجین: هیییی
سارا: بس کنین شما دوتا... تهیونگ عزیز من معلوم نیست چقد آشفتس... اونوقت شما دوتا بازیتون گرفته...
سویول نگاهی به من انداخت... و رو به اوما گفت: معذرت میخوایم... یوجین راس میگه... خودش یکم استراحت میکنه برمیگرده...
از زبان ا/ت:
تهیونگ ناراحت بود... حرفی نمیزد... بعد از سوارکاری فکر کردم شاید کمی حالش بهتر شده باشه... ولی تغییری نکرد... با هم سوار ماشین شدیم... نمیدونستم داره کجا میره... حتی ازش نپرسیدم... فقط میخواستم همراهش باشم... اصلا حواسش پیش من نبود... چشماش به مسیری که میرفت خیره بود... ولی مشخص بود چیزی خیلی پریشونش کرده... به من نگفته بود هنوز که اون چیه... بعد از دقایقی رانندگی... توقف کرد... بدون اینکه به من نگاه کنه پیاده شد... منم دنبالش رفتم... جلوتر از من رفت...
از زبان نویسنده:
تهیونگ به سمت پارک ساحلی رفت... ا/ت اول سعی کرد خودشو بهش برسونه... اما تهیونگ طوری غرق افکار خودش بود که ا/ت رو فراموش کرده بود... ا/ت لحظاتی ایستاد... از پشت سر به تهیونگ نگاه کرد... دوباره به سمت تهیونگ رفت...
از زبان تهیونگ:
دستم رو به نرده های کنار ساحل تکیه داده بودم.... به دریا نگاه میکردم... دلم گرفته بود... فکرای ترسناکی از سرم عبور میکرد... حتی خودکشی!... چنان تنهایی وحشتناکی احساس میکردم که نمیشد توصیفش کرد... توی تاریکی ذهنم داشتم به این نتیجه میرسیدم که میتونم بمیرم و همه رو راحت کنم... از جمله خودم... انقد درمونده و مستأصل شده بودم که حتی بهنظرم خودکشی درد نداشت... یا حداقل از دردی که الان میکشم کمتر و کوتاهتر بود... حتی دیگه زشت هم نبود... گاهی اوقات چیزی که مردم نمیپسندنش بهترین راهه!...
توی امواج افکارم غرق بودم... که با لمس دستای گرمی به خودم اومدم...
از زبان ا/ت:
وقتی دستمو روی دست تهیونگ گذاشتم... شوکه شد... برگشت نگام کرد... به چشمام خیره شد... دستش یخ زده بود... وقتی دیدم دستش یخ زده دستشو بلند کردم... بین دوتا دستام گرفتم...
۱۵.۱k
۲۱ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.