چند پارتی: نام:"عروسک بغلی "
part ⁸
******
"بیمارستان"
راوی:دخترکو داشتن ب اتاق عمل میبردن...
دکترا میگفتن همه چیو میتونه بشنوه و حس کنه ولی نمیتونه بیان کنه....
پسر دست دخترو گرفته بود...
_:هایونا...خواهش میکنم زنده بمون!
بعد لب هاشو ب لب هایه دخترک رسوند.....
دخترک لب هایه پسرو رو خودش حس کرد اما نمیتونست واکنشی انجام بده...
اما تمام توانش جمع کرد تا حداقل برای آخرین بار بتونه طمع لبایه اونو حس کنه...
و با تمام توانش همکاری کوتاهی کرد..
و رفت...
فک میکنین رعت اتاق عمل؟
نه اون از این دنیا رفت....
" ³ روز بعد "
مراسم تدفین انجام شده بود...
کسی جز پسر اونجا نبود...
شاید بگید پس یونا چی؟
یونا تو این چند روز متوجه گریه هایه جونگ کوک شده بود و فهمیده ک همسرش دوست پسر هایون بوده و خودشو مقصر جداییشون میدونست....
یونا با یاد خاطراتی ک دوستش از خودشو جونگ کوک تعریف میکرد افتاد و خودشو مقصر مرگ دوستش میدونست...
غروب بود...
پسرک دستی ب سنگ کشید...
گل رو ب سمت سنگ هدایت کرد...
"جونگ کوک:چرا بانیتو داغون کردی پرنسس؟
نهمیتونم پیشت باشم....
دلممیخواستمیشدبهت بگمچقدردوست دارم:)
بدوندلمخیلیبراتتنگشدهها:)
چرا...چرا نتونستیم مثل زوج هایه عادی زندگی کنیم؟
هان؟
دکترا این نامه رو بم دادن....گفتن ک تو جیب هودیت بوده....
چطور باید بدون توعه لعنتی دووم بیارم اخه؟
حتی نمیدونم چطور میتونم نامه ای ک برام نوشتی رو بخونم؟*گریه
پسر بغضشو قورت داد و نامه رو باز کرد...
و شروع ب خوندن کرد:
" _ب نام خالقی ک اورا آفرید_
دلممیخواستالانمیتونسمپیشت باشم
بشینمکنارت ویهدلسیرنگاهت کنم
بهت بگممیدونیچقدردلتنگتبودم؟
میدونیچقدربهتفکرمیکردموفکرمیکنم؟
دلممیخواستالانکهازهمهچیوازهمهیادماخستهم
میشدپیشت باشمبگمبدجوریدلمگرفتهبدجوریاززندگیخستمتوی
دلم اشوبه
نمیدونستمچیکارکنموکجابرم
کسیونداشتمکهبتونهمثلتودرکمکنهواسههمیناومدم
اینجادلممیخواستبهت بگموقتیکنارتوامهمهچیزو
فراموش میکنم
دلممیخواستمیتونسمالانکنارت باشمو
بهت بگممنتااینجااومدمکهفقطتوحرفبزنیبرام
لطفابرامحرفبزن
برامبخند
بغلمکنحتیواسهچندثانیه...
دلممیخواستمیشدهروقتکهدلتنگت میشم بیام دیدنت...
امااونجوریکهمندوست دارمدوسمنداری!
نهمیتونمکنارت بشینم
نهمیتونمبغلت کنم
منحتیازدورهمنمیتونمببینمت...
دلممیخواستمیشدبهت بگمچقدردوست دارم:)
اگهاینوخوندی جئون جونگ کوک..
بدون خیلی دلتگنتم عروسک بغلیِ من:)
ولی ازت ی سوال دارم...
دوستم نداشتی؟
قبول
ازم متنفر بودی قبول؟
******
"بیمارستان"
راوی:دخترکو داشتن ب اتاق عمل میبردن...
دکترا میگفتن همه چیو میتونه بشنوه و حس کنه ولی نمیتونه بیان کنه....
پسر دست دخترو گرفته بود...
_:هایونا...خواهش میکنم زنده بمون!
بعد لب هاشو ب لب هایه دخترک رسوند.....
دخترک لب هایه پسرو رو خودش حس کرد اما نمیتونست واکنشی انجام بده...
اما تمام توانش جمع کرد تا حداقل برای آخرین بار بتونه طمع لبایه اونو حس کنه...
و با تمام توانش همکاری کوتاهی کرد..
و رفت...
فک میکنین رعت اتاق عمل؟
نه اون از این دنیا رفت....
" ³ روز بعد "
مراسم تدفین انجام شده بود...
کسی جز پسر اونجا نبود...
شاید بگید پس یونا چی؟
یونا تو این چند روز متوجه گریه هایه جونگ کوک شده بود و فهمیده ک همسرش دوست پسر هایون بوده و خودشو مقصر جداییشون میدونست....
یونا با یاد خاطراتی ک دوستش از خودشو جونگ کوک تعریف میکرد افتاد و خودشو مقصر مرگ دوستش میدونست...
غروب بود...
پسرک دستی ب سنگ کشید...
گل رو ب سمت سنگ هدایت کرد...
"جونگ کوک:چرا بانیتو داغون کردی پرنسس؟
نهمیتونم پیشت باشم....
دلممیخواستمیشدبهت بگمچقدردوست دارم:)
بدوندلمخیلیبراتتنگشدهها:)
چرا...چرا نتونستیم مثل زوج هایه عادی زندگی کنیم؟
هان؟
دکترا این نامه رو بم دادن....گفتن ک تو جیب هودیت بوده....
چطور باید بدون توعه لعنتی دووم بیارم اخه؟
حتی نمیدونم چطور میتونم نامه ای ک برام نوشتی رو بخونم؟*گریه
پسر بغضشو قورت داد و نامه رو باز کرد...
و شروع ب خوندن کرد:
" _ب نام خالقی ک اورا آفرید_
دلممیخواستالانمیتونسمپیشت باشم
بشینمکنارت ویهدلسیرنگاهت کنم
بهت بگممیدونیچقدردلتنگتبودم؟
میدونیچقدربهتفکرمیکردموفکرمیکنم؟
دلممیخواستالانکهازهمهچیوازهمهیادماخستهم
میشدپیشت باشمبگمبدجوریدلمگرفتهبدجوریاززندگیخستمتوی
دلم اشوبه
نمیدونستمچیکارکنموکجابرم
کسیونداشتمکهبتونهمثلتودرکمکنهواسههمیناومدم
اینجادلممیخواستبهت بگموقتیکنارتوامهمهچیزو
فراموش میکنم
دلممیخواستمیتونسمالانکنارت باشمو
بهت بگممنتااینجااومدمکهفقطتوحرفبزنیبرام
لطفابرامحرفبزن
برامبخند
بغلمکنحتیواسهچندثانیه...
دلممیخواستمیشدهروقتکهدلتنگت میشم بیام دیدنت...
امااونجوریکهمندوست دارمدوسمنداری!
نهمیتونمکنارت بشینم
نهمیتونمبغلت کنم
منحتیازدورهمنمیتونمببینمت...
دلممیخواستمیشدبهت بگمچقدردوست دارم:)
اگهاینوخوندی جئون جونگ کوک..
بدون خیلی دلتگنتم عروسک بغلیِ من:)
ولی ازت ی سوال دارم...
دوستم نداشتی؟
قبول
ازم متنفر بودی قبول؟
۲۴.۰k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.