حس و حال فراموشی قسمت (۱۶)
حس و حال فراموشی قسمت (۱۶)
مین_سو گفت:من برادرت هستم جی_هون
متاسفم که زودتر بهت نگفتم.
انگار باید بعد از فهمیدن این موضوع خوشحال میشدم ولی بی توجهی کردم و گفتم:برام اهمیتی نداره،اصلا تو میدونی فراموش کردن چه حسی داره؟اینکه مردم جور دیگه ای بهت نگاه کنن! میفهمی؟!
مین_سو سرش را پایین انداخت و به حرف هام گوش داد.او کاملا سر افکنده شده بود.
متوجه شدم که دارم زیاده روی میکنم به همین دلیل از اونجا رفتم تا بیشتر از این مین_سو رو اذیت نکنم.
مین_سو گفت:من برادرت هستم جی_هون
متاسفم که زودتر بهت نگفتم.
انگار باید بعد از فهمیدن این موضوع خوشحال میشدم ولی بی توجهی کردم و گفتم:برام اهمیتی نداره،اصلا تو میدونی فراموش کردن چه حسی داره؟اینکه مردم جور دیگه ای بهت نگاه کنن! میفهمی؟!
مین_سو سرش را پایین انداخت و به حرف هام گوش داد.او کاملا سر افکنده شده بود.
متوجه شدم که دارم زیاده روی میکنم به همین دلیل از اونجا رفتم تا بیشتر از این مین_سو رو اذیت نکنم.
۲۰۵
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.