چشمان خمار تو
تک پارتی چانمین
#درخواستی
همه ازش میترسیدن. چون روی چشماش یک زخم داشت. همه مسخره اش میکردن چون همیشه تنها بود، خسته شده بود از این دنیا از این زندگی. تمام اون سختی هارو فقط به خاطر یکنفر تحمل کرد. کسی که بهش قول موندن و تاهمیشه پشتش بودن رو داده بود، پسری که خیلی اتفاقی وارد زندگیش شد و خیلی اتفاقی تر شد دلیل زندگیش. اون پسر رو دوست داشت، دوست داشت که نه.. دیونش بود. پسری که ترس از اجتماع داشت،که بعد از اشنایی باهاش بهش شجاعت رو یاد داد. ولی اون خوشی فقط تا زمانی بود که اون رو دست تو دست یکی دیگه دید.قلبش یخ زدو پلکهاش سنگین شد....و الان یکماه از اون اتفاق میگذره.
همینطور که قدم های کوچکی بر میداش دیگر میتوانست گرمی آب را میان پاهای یخ زده ی برهنه اش حس کنه. قطره ای بر صورت خسته اش افتاد، آسمان داشت به حالش گریه میکرد. سرش را بالا گرفت؛ لبخند محوی زد و چشمهاشو بست. گذاشت باران با قطره های سردش صورت خسته اش را خیس کند و سنگینی تمام سیلی های که خورده بود رو ببره. وقتی صورتش و موهاش کاملا خیس شدن احساس کرد که بارش سبک تر شده. سرش را پایین گرفت، به یاد تمام روزهایی که با عشقش میرفتن جنگل تا بگردن افتاد.تمام اون خاطرات لعنتی اومدن توی ذهنش. خاطراتی که قرار بود ابدی باشه اما نشد. برای یک لحظه سکوت و بعد تمام این خاطرات رو به دل دریا سپرد. نمیخواست موقع مرگش ناراحت باشه. چشماشو وا کرد.، در جایی بین آب ها بود، جایی که آب بدنشو به اسارت گرفته بود. باران شدید تر شد. دریا طوفانی شد. باد هم مانند چاشنی های غذا که به مواد غذایی اضافه میشن به ترکیب دریای بیقرار و باران پیوسته. کمی دیگر جلو میرفت دیگر سرش هم پیدا نبود همون موقع بود که دوتا دست ریزه میزه دورش حلقه شد. دستهایی که زمانی اونهارو میگرفت، دستهایی که روزی انهارو میبوسید. اما خودش دید که اون دست ها در دست های دیگری بود. سرش رو برگردوند اما نتونست چیزی ببینه. حس دردی تکراری اما اینبار از جانب عشقش.
بنگچان صورت سرخ، خیسش رو مالوند و به سمت پسر برگشت. با دیدن چشمان پر از اشک سونگمین خشکش زد، اون قرمز شده بود. به دست لرزون پسر نگاه کرد، همون دستی که تا دقایقی پیش به صورتش ضربه زده بود. سونگمین همون دستو بالا اورد و روبه روی بنگ چان قرار داد.
s: تو.. چطور میتونیـ... منو از داشتنت محـروم کنی هان؟ عوضی تو این یکماه که غیبت زده بود کل سئول رو زیرو رو کردم. تو این همه وقت کجا بودی؟ با کی بودی؟.... دیدی چقدر برای داشتنت خوشحالم بازم توی خودخواهه... عوضی داشتی ترکم میکردی.. تو قول دادی... تو قول دادی ترکم نکنی اقای کریستوفر.. چرا داشتی زیر قولت میزدی...
b: با تعجب به چشم های پر از اشک سونگمین نگاه کرد. براش مهم نبود که چند روز پیش چی دیده الان اون پسره شادو سرحالی که میشناخت غمگین بود و بخاطر اون الان کلا خیس از اب شده بود. براید استایل بغلش کرد و از اب اومد بیرون.
سونگمین چیزی نمیگفت ولی با دستش اشکال نامشخصی روی سینه های خیس چان میکشید. سرش رو داخل سینه چان فرو برد. دوباره عطر بدن چان رو حس کرد. عطری که وابسته اش بودو نمیتونست بدون اون ادامه بده. عطری که یکماه نچشیده بودش و اگه امروز دیرتر رسیده بود برای همیشه از دستش میداد. با یاد آوری اون لحظه به هق هق افتا و بلند بلند گریه کرد.
بنگچان با دیدن گریه سونگمین اون رو روی زمین گذاشت تا بشینه. سونگمین نشست روی صندلی پارک و چان پایین پاش نشست.
b: چرا داری گریه میکنی پاپی کوچولو ی من؟؟
s: کریستوف اگه تورو از دست میدادم چی؟ هق.... من من خیلی ترسیدم عوضی... هق.. چرا اینکارو باهام کردی... هق
b: الان من اینجام و قرار نیست دیگه تنهات بزارم. قول میدم به جون تو که عزیز ترینمی... قول میدم هیچوقت ترکت نکنم.
بعد اروم لب هاشو به لبهای سونگمین رسوند و اونهارو بوسید. خواست ازش جدا بشه که سونگمین با دستاش سر چان رو به سمت خودش کشید و اون بوسه رو طولانی کرد.
همه لیاقت کسی رو دارن که باعث شه قلبشون فراموش کنه یه روزی شکسته.:)`😢
#درخواستی
همه ازش میترسیدن. چون روی چشماش یک زخم داشت. همه مسخره اش میکردن چون همیشه تنها بود، خسته شده بود از این دنیا از این زندگی. تمام اون سختی هارو فقط به خاطر یکنفر تحمل کرد. کسی که بهش قول موندن و تاهمیشه پشتش بودن رو داده بود، پسری که خیلی اتفاقی وارد زندگیش شد و خیلی اتفاقی تر شد دلیل زندگیش. اون پسر رو دوست داشت، دوست داشت که نه.. دیونش بود. پسری که ترس از اجتماع داشت،که بعد از اشنایی باهاش بهش شجاعت رو یاد داد. ولی اون خوشی فقط تا زمانی بود که اون رو دست تو دست یکی دیگه دید.قلبش یخ زدو پلکهاش سنگین شد....و الان یکماه از اون اتفاق میگذره.
همینطور که قدم های کوچکی بر میداش دیگر میتوانست گرمی آب را میان پاهای یخ زده ی برهنه اش حس کنه. قطره ای بر صورت خسته اش افتاد، آسمان داشت به حالش گریه میکرد. سرش را بالا گرفت؛ لبخند محوی زد و چشمهاشو بست. گذاشت باران با قطره های سردش صورت خسته اش را خیس کند و سنگینی تمام سیلی های که خورده بود رو ببره. وقتی صورتش و موهاش کاملا خیس شدن احساس کرد که بارش سبک تر شده. سرش را پایین گرفت، به یاد تمام روزهایی که با عشقش میرفتن جنگل تا بگردن افتاد.تمام اون خاطرات لعنتی اومدن توی ذهنش. خاطراتی که قرار بود ابدی باشه اما نشد. برای یک لحظه سکوت و بعد تمام این خاطرات رو به دل دریا سپرد. نمیخواست موقع مرگش ناراحت باشه. چشماشو وا کرد.، در جایی بین آب ها بود، جایی که آب بدنشو به اسارت گرفته بود. باران شدید تر شد. دریا طوفانی شد. باد هم مانند چاشنی های غذا که به مواد غذایی اضافه میشن به ترکیب دریای بیقرار و باران پیوسته. کمی دیگر جلو میرفت دیگر سرش هم پیدا نبود همون موقع بود که دوتا دست ریزه میزه دورش حلقه شد. دستهایی که زمانی اونهارو میگرفت، دستهایی که روزی انهارو میبوسید. اما خودش دید که اون دست ها در دست های دیگری بود. سرش رو برگردوند اما نتونست چیزی ببینه. حس دردی تکراری اما اینبار از جانب عشقش.
بنگچان صورت سرخ، خیسش رو مالوند و به سمت پسر برگشت. با دیدن چشمان پر از اشک سونگمین خشکش زد، اون قرمز شده بود. به دست لرزون پسر نگاه کرد، همون دستی که تا دقایقی پیش به صورتش ضربه زده بود. سونگمین همون دستو بالا اورد و روبه روی بنگ چان قرار داد.
s: تو.. چطور میتونیـ... منو از داشتنت محـروم کنی هان؟ عوضی تو این یکماه که غیبت زده بود کل سئول رو زیرو رو کردم. تو این همه وقت کجا بودی؟ با کی بودی؟.... دیدی چقدر برای داشتنت خوشحالم بازم توی خودخواهه... عوضی داشتی ترکم میکردی.. تو قول دادی... تو قول دادی ترکم نکنی اقای کریستوفر.. چرا داشتی زیر قولت میزدی...
b: با تعجب به چشم های پر از اشک سونگمین نگاه کرد. براش مهم نبود که چند روز پیش چی دیده الان اون پسره شادو سرحالی که میشناخت غمگین بود و بخاطر اون الان کلا خیس از اب شده بود. براید استایل بغلش کرد و از اب اومد بیرون.
سونگمین چیزی نمیگفت ولی با دستش اشکال نامشخصی روی سینه های خیس چان میکشید. سرش رو داخل سینه چان فرو برد. دوباره عطر بدن چان رو حس کرد. عطری که وابسته اش بودو نمیتونست بدون اون ادامه بده. عطری که یکماه نچشیده بودش و اگه امروز دیرتر رسیده بود برای همیشه از دستش میداد. با یاد آوری اون لحظه به هق هق افتا و بلند بلند گریه کرد.
بنگچان با دیدن گریه سونگمین اون رو روی زمین گذاشت تا بشینه. سونگمین نشست روی صندلی پارک و چان پایین پاش نشست.
b: چرا داری گریه میکنی پاپی کوچولو ی من؟؟
s: کریستوف اگه تورو از دست میدادم چی؟ هق.... من من خیلی ترسیدم عوضی... هق.. چرا اینکارو باهام کردی... هق
b: الان من اینجام و قرار نیست دیگه تنهات بزارم. قول میدم به جون تو که عزیز ترینمی... قول میدم هیچوقت ترکت نکنم.
بعد اروم لب هاشو به لبهای سونگمین رسوند و اونهارو بوسید. خواست ازش جدا بشه که سونگمین با دستاش سر چان رو به سمت خودش کشید و اون بوسه رو طولانی کرد.
همه لیاقت کسی رو دارن که باعث شه قلبشون فراموش کنه یه روزی شکسته.:)`😢
۲.۴k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.