پارت ⁴³~
یونهی : بله ...قربان
سهون میره سمتش و دست میکشه روی چونی یونهی ...
سهون: هممم ...تووچه جیگری هستی ...چرا من قبلا تو رو ندیدیم...
یونهی که از ترس فقط لبوش میجوید چیزی نگفت و ساکت موند ....
سهون دستشو کشدو بغلش کرد ....
سهون: نظرت چیه تا وقت قرارم ما یکم خوش بگذرونیم ...
یونهی سهون هل داد و گفت: بب...بخشید ...(صداش لرز میزد) ارباب م...من باید برمم ..
بعد سریع برگشت تا برهه ...که سهون دستشو گرفت و این باعث شد یه دفعه به عقب پرت بشه ...
سهون: کجا خانم کوچولو ....تو با من میای
یونهی سعی کرد دستشو ازاد کنه ...
یونهی : نه ارباب ....خواهش میکنممم..
سهون دست یونهی و میکشوند و با خودش میبرد ...یونهی هم اشک تو چشماش جمع شده بود فقط سعی داشت دستشو ازاد کنه ..ولی نمی تونست ....اشکاش کم کم سرازی شد ...فقط التماس می کرد ....
یونهی: ارباب تروخداا....من و ببخشید ...ولم کنیددد ...ارباب خواهش میکمم ...هق ....ترو خدااا.
سهون: انقد وز وز نکن خانم کوچولو ...فقط همراهی کن هومم؟
قلب یونهی بخاطر اینکه ندیمه های دیگه می دیدنشو نمتونستن کاری کنن درد گرفت ...از این زندگی متنفر بود فقط می خواست بمیره ولی پاش تو اون اتاق باز نشه ....
سهون کشون کشون یونهی و برد سمت اتاق و در بست ...دست یونهی و ول کرد ..
سهون: خب ...بیا شروع کنیم
بعد رفت سمت یونهی و صورتشو لمس کرد..
سهون: نظرت ؟
یونهی بدجور ترسیده بود و اشک امونش نمیداد ...که یه دفعه سهون حولش داد و افتاد رو تخت خودش خیمه زد روش (از حق نگذریم سهونم خوشگل بود🙄چقد هَولم🤦♀️)اروم لباش و گذاشت روی لبای مین سو ...مین سو همش پسش میزد و بلند هق میزد ....سهون که عصابش داغون شده بود ....
سهون: خیلی خب دوس داری بریم سر اصل مطلب
لباسای یونهی و پاره کرد انداخت یه طرف یونهیم از خجالت دست گرفته بود رو خودش و گریه میکرد و التماس ...سهونم باکسرش و در اورد ...دیگ التماس های یونهی تبدیل شده بود به جیغ های بلند وو داد و فریاد....
فلش بک پیش کوک
اهههه خدایا من مثلا یه ادم خطرناکم بعد اونوقت ا/ت به یه ورشم نی این چه وضعشه ..... هییییی خدا الان من باید برم دنبال یه ندیمه دسته و پا چلفتی که چی شده ....خانم ا/ت دوستشه ...ای بابا ...از اون اولم شانس نداشتم ...
بالاخره بعد از عمری رسیدم ...جرررر فقط یه بع گذشت ...چی میگی کوک ..درگیری هاا ...ولی خدایی چه عمارتی داره به پای ما که نمیرسه ..جوجه فسقلی
(رفت داخل) ...
کوک: خانم
خدمتکار: بله
کوک: با اقای ساون کار دارم
خدمتکار: ایشون بالا تو اتاقشون کار دارن
(صدای جیغ)
کوک: واا شبیه خونه ارواحه
خدمتکار: بله؟
کوک: بالا عملیات جن گیریه؟
خدمتکار: متوجه نمیشم
کوک: هیچی بخیال میتونی بری..
خدمتکار رفت ....
صدای جیغ و داد هی بالا میرفت...
کوک: ....
یونهی نجات میدا کنه یا ن🙄
سهون میره سمتش و دست میکشه روی چونی یونهی ...
سهون: هممم ...تووچه جیگری هستی ...چرا من قبلا تو رو ندیدیم...
یونهی که از ترس فقط لبوش میجوید چیزی نگفت و ساکت موند ....
سهون دستشو کشدو بغلش کرد ....
سهون: نظرت چیه تا وقت قرارم ما یکم خوش بگذرونیم ...
یونهی سهون هل داد و گفت: بب...بخشید ...(صداش لرز میزد) ارباب م...من باید برمم ..
بعد سریع برگشت تا برهه ...که سهون دستشو گرفت و این باعث شد یه دفعه به عقب پرت بشه ...
سهون: کجا خانم کوچولو ....تو با من میای
یونهی سعی کرد دستشو ازاد کنه ...
یونهی : نه ارباب ....خواهش میکنممم..
سهون دست یونهی و میکشوند و با خودش میبرد ...یونهی هم اشک تو چشماش جمع شده بود فقط سعی داشت دستشو ازاد کنه ..ولی نمی تونست ....اشکاش کم کم سرازی شد ...فقط التماس می کرد ....
یونهی: ارباب تروخداا....من و ببخشید ...ولم کنیددد ...ارباب خواهش میکمم ...هق ....ترو خدااا.
سهون: انقد وز وز نکن خانم کوچولو ...فقط همراهی کن هومم؟
قلب یونهی بخاطر اینکه ندیمه های دیگه می دیدنشو نمتونستن کاری کنن درد گرفت ...از این زندگی متنفر بود فقط می خواست بمیره ولی پاش تو اون اتاق باز نشه ....
سهون کشون کشون یونهی و برد سمت اتاق و در بست ...دست یونهی و ول کرد ..
سهون: خب ...بیا شروع کنیم
بعد رفت سمت یونهی و صورتشو لمس کرد..
سهون: نظرت ؟
یونهی بدجور ترسیده بود و اشک امونش نمیداد ...که یه دفعه سهون حولش داد و افتاد رو تخت خودش خیمه زد روش (از حق نگذریم سهونم خوشگل بود🙄چقد هَولم🤦♀️)اروم لباش و گذاشت روی لبای مین سو ...مین سو همش پسش میزد و بلند هق میزد ....سهون که عصابش داغون شده بود ....
سهون: خیلی خب دوس داری بریم سر اصل مطلب
لباسای یونهی و پاره کرد انداخت یه طرف یونهیم از خجالت دست گرفته بود رو خودش و گریه میکرد و التماس ...سهونم باکسرش و در اورد ...دیگ التماس های یونهی تبدیل شده بود به جیغ های بلند وو داد و فریاد....
فلش بک پیش کوک
اهههه خدایا من مثلا یه ادم خطرناکم بعد اونوقت ا/ت به یه ورشم نی این چه وضعشه ..... هییییی خدا الان من باید برم دنبال یه ندیمه دسته و پا چلفتی که چی شده ....خانم ا/ت دوستشه ...ای بابا ...از اون اولم شانس نداشتم ...
بالاخره بعد از عمری رسیدم ...جرررر فقط یه بع گذشت ...چی میگی کوک ..درگیری هاا ...ولی خدایی چه عمارتی داره به پای ما که نمیرسه ..جوجه فسقلی
(رفت داخل) ...
کوک: خانم
خدمتکار: بله
کوک: با اقای ساون کار دارم
خدمتکار: ایشون بالا تو اتاقشون کار دارن
(صدای جیغ)
کوک: واا شبیه خونه ارواحه
خدمتکار: بله؟
کوک: بالا عملیات جن گیریه؟
خدمتکار: متوجه نمیشم
کوک: هیچی بخیال میتونی بری..
خدمتکار رفت ....
صدای جیغ و داد هی بالا میرفت...
کوک: ....
یونهی نجات میدا کنه یا ن🙄
۸۰.۰k
۱۷ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.