Black Cigarette p10
و جئون متقابلاً دختر را در آغوش گرفت.
"تا فردا...ساعت ۷ صبح میام دنبالت." Jeon
"هعی."Sony
آهی از ته دل کشید. آهی سوزناک و دلپذیر.
"باشه منتظرت می مونم."Sony
"فعلاً خداحافظ." Jeon
و از اتاق سونی خارج شد.
_ساعت ۴ صبح*اتاق جیمین*_
چشمانـش را باز کرد. مردمک چشمهایـش می لرزید و عرق سرد از روی پیشانی اش سُر میخورد. حتی در خواب هم آرامش نداشت.
آن نوشته...آن نوشته از دیروز بهم اش ریخته بود.
_فلش بک_
جیمین در صف غذاخوری ایستاده بود. به سمت میز رفت که ظرف و قاشق و چنگال بردارد. ظرف را برداشت ولی متوجه کاغذی در زیر ظرف شد. ناگهان کاغذی از زیر ظرف به روی زمین افتاد.
خم شد و کاغذ را برداشت. کاغذ را باز کرد و خواند.
فردا صبح ساعت ۸ همون جایی که خودت میدونی.
_پایان فلش بک_
سراسیمه از روی تخت بلند شد. هوا گرگ میش بود و باد پاییزی پنجره ها را می لرزاند.
از وقتی که خانواده اش را از دست داده بود، یک شب هم خواب آرام نداشت.
بدون کابوس، بدون ترس، بدون استرس، بدون خشونت، بدون تشنج و تب و لرز، بدون فرار و در نهایت بدون مرگ.
بیخیال فکر و خیال همیشگی اش شد. اگر به تخت بر می گشت قطعاً نمیتوانست از دوباره بخوابد، فقط در رخت خواب غلت می زد. پس آبی به دست و صورتش زد و یک کتاب جدید را شروع به خواندن کرد.
"تا فردا...ساعت ۷ صبح میام دنبالت." Jeon
"هعی."Sony
آهی از ته دل کشید. آهی سوزناک و دلپذیر.
"باشه منتظرت می مونم."Sony
"فعلاً خداحافظ." Jeon
و از اتاق سونی خارج شد.
_ساعت ۴ صبح*اتاق جیمین*_
چشمانـش را باز کرد. مردمک چشمهایـش می لرزید و عرق سرد از روی پیشانی اش سُر میخورد. حتی در خواب هم آرامش نداشت.
آن نوشته...آن نوشته از دیروز بهم اش ریخته بود.
_فلش بک_
جیمین در صف غذاخوری ایستاده بود. به سمت میز رفت که ظرف و قاشق و چنگال بردارد. ظرف را برداشت ولی متوجه کاغذی در زیر ظرف شد. ناگهان کاغذی از زیر ظرف به روی زمین افتاد.
خم شد و کاغذ را برداشت. کاغذ را باز کرد و خواند.
فردا صبح ساعت ۸ همون جایی که خودت میدونی.
_پایان فلش بک_
سراسیمه از روی تخت بلند شد. هوا گرگ میش بود و باد پاییزی پنجره ها را می لرزاند.
از وقتی که خانواده اش را از دست داده بود، یک شب هم خواب آرام نداشت.
بدون کابوس، بدون ترس، بدون استرس، بدون خشونت، بدون تشنج و تب و لرز، بدون فرار و در نهایت بدون مرگ.
بیخیال فکر و خیال همیشگی اش شد. اگر به تخت بر می گشت قطعاً نمیتوانست از دوباره بخوابد، فقط در رخت خواب غلت می زد. پس آبی به دست و صورتش زد و یک کتاب جدید را شروع به خواندن کرد.
۱۰.۸k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.