.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۴→
خب حالا باید بگردم دنبال کشته مردم...اوهو چه پسر خاله شدم من!!!
چشمم تو حیاط چرخوندم بلکم پیداش کنم...
آهان...یافتمش...آخی...ببین چه ناز نشسته روی صندلی...تنهاهم که هست!نگاهی به دورو برم کردم...کسی نیست...حتی خبری از حراست دانشگاهم نیس،پس فرصت حسابی جوره!
سعی کردم خیلی آرومو خانومی برم سمتش،خداییش خیلی سخت بود...هی دلم میخواست بدوم ولی خب ضایع بود...یه وقت میافتادم زمین تموم برجستگیام صاف میشد،حالا اون هیچی همین یه خاطر خواهم که داشتم میپرید...
خیلی آهسته و با اعمال شاقه رفتم پیشش...
تا منو دید یه لبخند ملیح زد،دیدی گفتم چشمش منو گرفته؟!!
منم یه لبخند ملیح زدمو گفتم: سلام آقای صانعی خوبید؟!
درحالیکه هنوز لبخند میزد گفت: اِی...بدک نیستم،شما چطورید خانوم رحیمی؟!
_مرسی ممنون...خوبم.
درحالیکه به جای خالی روی صندلی اشاره میکرد گفت: بفرمایید بشینید
منم از خدا خواسته قبول کردمو نشستم،خب پام درد میگرف وایسم!والا.
پارسا همینجوری با لبخند ملیح نگام میکرد،بیچاره کلی ذوق مرگ شده بود که رفتم پیشش نشستم.
خب از کجا شروع کنم؟آهان...
با لحن آروموخانومی که از مامانم یاد گرفته بودم،گفتم: چرا تنها نشستین؟
_خب راستش من الان کلاس ندارم،ارسلانو متین الان سر کلاسن منم منتظر اونام.
اوکی...پس ارسلان خره سر کلاسه...باید ببینم کی کلاسش تموم میشه...
_تاکی میخواین اینجا منتظر بمونین؟
_خب تا هروقت که اونا بیان دیگه.
عقل کل...منظورم اینه که تا چه ساعتی...خاطرخواه منو باش مثه خودم خلوضعه!
_یعنی تا چه ساعتی؟
پارسا نگاهی به ساعتش کردو گفت: ارسلان گفت که کلاسشون تا ساعت ۱۲ طول میکشه...یک ساعتو نیم دیگه باید منتظرشون باشم.
خب پس وقت دارم...حالا کوتا۱۲؟!!
از جام بلند شدمو همونطور که لبخند میزدم گفتم: خب پس دیگه چیزی به تموم شدن کلاسشون نمونده!!!من برم.
پارسا همزمان با من بلند شدو گفت: کجا خانوم رحیمی؟!تشریف داشتین،حالا یه ساعتو نیمم خیلیه ها!بفرمایید یه چایی،قهوه ای،در خدمتتون باشیم.
ناکسو نگا...چه زود پسرخاله میشه...فک کرده من خرم...ایــــــــــــــــــش...خیلی خوشم میاد!از تو و اون رفیق الدنگت؟!همینم مونده پاشم بیام باتو قهوه بخورم...از اونجایی که من شانس ندارم،حراست دانشگاه مارو میگیره حالا بیا و درستش کن!!!!همین الانشم چون کسی نیست تونستم بیام باهات حرف بزنم و گرنه که حراست میومد مارو میبرد!!والا
لبخندمو پر رنگ تر کردم و گفتم: نه دیگه...مزاحمتون نمیشم،باشه یه وقت دیگه،من کلاس دارم باید برم.
چشمم تو حیاط چرخوندم بلکم پیداش کنم...
آهان...یافتمش...آخی...ببین چه ناز نشسته روی صندلی...تنهاهم که هست!نگاهی به دورو برم کردم...کسی نیست...حتی خبری از حراست دانشگاهم نیس،پس فرصت حسابی جوره!
سعی کردم خیلی آرومو خانومی برم سمتش،خداییش خیلی سخت بود...هی دلم میخواست بدوم ولی خب ضایع بود...یه وقت میافتادم زمین تموم برجستگیام صاف میشد،حالا اون هیچی همین یه خاطر خواهم که داشتم میپرید...
خیلی آهسته و با اعمال شاقه رفتم پیشش...
تا منو دید یه لبخند ملیح زد،دیدی گفتم چشمش منو گرفته؟!!
منم یه لبخند ملیح زدمو گفتم: سلام آقای صانعی خوبید؟!
درحالیکه هنوز لبخند میزد گفت: اِی...بدک نیستم،شما چطورید خانوم رحیمی؟!
_مرسی ممنون...خوبم.
درحالیکه به جای خالی روی صندلی اشاره میکرد گفت: بفرمایید بشینید
منم از خدا خواسته قبول کردمو نشستم،خب پام درد میگرف وایسم!والا.
پارسا همینجوری با لبخند ملیح نگام میکرد،بیچاره کلی ذوق مرگ شده بود که رفتم پیشش نشستم.
خب از کجا شروع کنم؟آهان...
با لحن آروموخانومی که از مامانم یاد گرفته بودم،گفتم: چرا تنها نشستین؟
_خب راستش من الان کلاس ندارم،ارسلانو متین الان سر کلاسن منم منتظر اونام.
اوکی...پس ارسلان خره سر کلاسه...باید ببینم کی کلاسش تموم میشه...
_تاکی میخواین اینجا منتظر بمونین؟
_خب تا هروقت که اونا بیان دیگه.
عقل کل...منظورم اینه که تا چه ساعتی...خاطرخواه منو باش مثه خودم خلوضعه!
_یعنی تا چه ساعتی؟
پارسا نگاهی به ساعتش کردو گفت: ارسلان گفت که کلاسشون تا ساعت ۱۲ طول میکشه...یک ساعتو نیم دیگه باید منتظرشون باشم.
خب پس وقت دارم...حالا کوتا۱۲؟!!
از جام بلند شدمو همونطور که لبخند میزدم گفتم: خب پس دیگه چیزی به تموم شدن کلاسشون نمونده!!!من برم.
پارسا همزمان با من بلند شدو گفت: کجا خانوم رحیمی؟!تشریف داشتین،حالا یه ساعتو نیمم خیلیه ها!بفرمایید یه چایی،قهوه ای،در خدمتتون باشیم.
ناکسو نگا...چه زود پسرخاله میشه...فک کرده من خرم...ایــــــــــــــــــش...خیلی خوشم میاد!از تو و اون رفیق الدنگت؟!همینم مونده پاشم بیام باتو قهوه بخورم...از اونجایی که من شانس ندارم،حراست دانشگاه مارو میگیره حالا بیا و درستش کن!!!!همین الانشم چون کسی نیست تونستم بیام باهات حرف بزنم و گرنه که حراست میومد مارو میبرد!!والا
لبخندمو پر رنگ تر کردم و گفتم: نه دیگه...مزاحمتون نمیشم،باشه یه وقت دیگه،من کلاس دارم باید برم.
۱۸.۳k
۰۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.