پدر خوانده پارت 46
قفسه سینش اتیش گرفته بود و طعم خون رو توی حلقش حس میکرد قرص های روان گردان و گردان و الکل جوری داشتن تنش رو متلاشی میکردن که دست کمی از اور دوز نداشت. سانا یقه یونگی رو گرفت "چرا. چرا از بین این همه ادم تو باید منو بخای من نیخام تهیونگ عاشقم باشه اون دوستم داشته باشه اما اون مثل یه تیکه اشغال بهام رفتار کرد مثل یه حیوون پسم زد. اشک تو چشمای یونگی حلقه زد و بغض گلوش رو فشرد موهای نرم سانا رو کنار زد حرفای دختر مثل اسید ابش میکرد اما چرا هنوز به چشماش این دختر یه فرشته بود. سانا که اشکای یونگی رو دید به گریه افتاد و گفت." من میخام اون منو دوست داشته باشه برام مهم نیست ازم کوچیکتره. من نیاز دارم ادمی مثل اون دوسم داشته باشه"یونگی نگاش کرد و سکوت کرد فقط یه چیز تو گوشش زمزمه میکرد "اینکه من دوسش دارم کافی نیست" سانا سرفه کرد و خون غلیظی از گلوش بیرون ریخت خون ریزی معده کرده بود و همزمان میلریزید. اشت اور دوز میکرد؟ یونگی مبهوت به صحنه مقابلش نگا میکرد سانا از خونی که بالا اورده بود گریه میکردو میترسید میلرزید و چشماش روی هم میفتاد یونگی محکم دختر رو بغل کرد حرفای نگفتش قفسه سینش رو سنگین میکرد سانا لرزش بدنش بیشتر و بیشتر میشد و دندوناش بهم میخورد " من تو عمرم فقط و فقط عاشق اون شدم و قلب ترو. شکستم ببخشید عشقت رو نادیده گرفتم. من ادمی نیستم که لیاقتت رو داره. ببخشید که بخاطر تهیونگ قلبت رو شکستم من هنوزم دوسش دارم " تهیونگ با دیدن در باز خونه قدماش رو بلند کرد وقتی رسید در توی درگاه در ایستاد. با دیدن یونگی که جسم بیجون سانا که قرغ در خون بود و رنگ پریده بود ماتش برد یونگی از ته دل زار میزد و تن ظریف دختر رو به خودش چسبوند سانا دختر خوبی نبود اما یونگی دوسش داشت میپرستیدش و تو چشمای اون دختر به ظاهر قلط پاکی رو میدید تهیونگ محکم چهار چوب در رو گرفت تا نیوفته یونگی سر بلند کرد و به تهیونگ 19ساله معصوم نگاه کرد... سرد نگاهش کرد اولین قدم برای دشمنی یونگی و تنهیونگ سانا بود. و این تازه شروع شد *لارا کانیا رو تو اتاقی که براش اماده کرده بود برد کانیا به اطراف نگاه کرد اتاق بزرگی بود یه میز بیلیارد و تخت کینگ سایز و میز کار حموم و دستشویی هم داشت که یه کمد پر از لباس هم توش بود جعبه های کادو بزرگ و کوچیک گوشه های اتاق چیده شده بودن کانیا باز اطرافش رو نگاه کرد. دلش اتاق کوچیک خودش رو میخاست اتاقی که راهش به اتاق تهیونگ وبالشت زیر بغل خط میشد. لارا که از حال کانیا خبر داشت گفت "من میرم توام استراحت کن شقیقه دختر کوچیکتر رو بوسید و از در بیرون رفت" اشک تو چشاش جمع شد پایین تخت نشست زانوهاشو بغل کرد "الان حال تهیونگ چطوره؟". ادامش قرن دیگه.
۱۳.۱k
۰۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.