بادیگارد من
𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐝𝐲𝐠𝐮𝐚𝐫𝐝
(𝐏𝐚𝐫𝐭 70)
"ات با کمی تردید سرشو تکون داد"
تهیونگ: خب پس جونگ کوک میخواد یونا رو سوپرایز کنه...
ات: آممم.... خب به چه مناسبتی؟
تهیونگ: خب میخواد بهش پیشنهاد بده... "کمی خنده"
ات: جدی؟! "تعجب کرد ولی خوشحال بود"
تهیونگ: اوهوم... پس تو این کار هم به کمک تو نیاز داریم... میشه به یه بهونه ای یونا رو بکشی خونتون؟
ات: "کمی فکر کرد" اره خب چرا نشه ولی چرا خونه ی ما؟ اینجا میخواد سوپرایزش کنه؟
تهیونگ: خب نه.... چون کوک میخواد دور هم باشیم 4 تایی واسه ی همین میخواد اینکارو کنه... تا چند ساعتی یونا رو توی خونه نگه میداری و بعدش من بهت یه ساعتی زنگ میزنم که اماده شید من بیام دنبالتون تا به مکان مشخص شده که کوک خان تدارک دیده برسیم.... منتهی به یونا نباید لو بدی یعنی یه جورایی این بیرون هم باید یه بهونه بیاری... متوجه شدی؟ "ریز خندید و لبخند زد"
ات: او چه نقشه و برنامه ریزی ای کردید "خندید"
تهیونگ: البته خب حقیقتش من تموم اینارو برنامه ریزی کردم اون که مخ نداره "پوکر خندون" ولی خب یه جورایی اولین بارشه که عاشق شده.... برای همین دلم سوخت براش و تصمیم گرفتم کمکش کنم... چون معمولا تو روابط عاشقانه جونگ کوک یکم خطریه و حساس....
ات: اوخی.... کار خوبی میکنی البته خب ازت بعید نیست اینکارو چون شخصی که قلب مهربونی داشته باشه جای تعجبی نداره که بخواد اینکارارو در حق بهترین رفیقش یا هر فردی انجام بده... "لبخند زد و سرشو انداخت پایین"
تهیونگ: و خب البته اون فردی ام که قلب مهربونی داشته باشه اگر بانوی زیبایی ازش بخواد همچین چیزی تعریف کنه قطعا بنظرم فرد خوش شانسیه.... اینطور نیست؟
"از چونه ی ات گرفت و سرشو اورد بالا و لبخند ملیحی داشت و چشمک ریزی زد"
ات: خب نظر لطفتشه.... "لبخندش گسترده تر شد"
"موهای ات رو کمی بهم ریخت"
تهیونگ: خب پس... الان به یونا زنگ بزن که بیاد... منم باید برم... پس حواست جمع کن و موبایلت کنارت باشه که تا مکانی که تدارک دیده شد عملیات به موفقیت انجام بشه
"به صورت نمایشی دست زد و خندید"
ات: البته البته.... "خنده"
. . .
از زبان ادمین
"بعد از چند دقیقه تهیونگ اماده شد و از ات خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و به دنبال جونگ کوک رفت.... ات هم به یونا زنگ زد و به یه بهونه ای یونا رو راضی کرد که به عمارت بیاد... نشست رو مبل و یه پاشو رو اون یکی پاهاش انداخته بود و دست به سینه تلویزیون نگاه میکرد و منتظر یونا بود که صدای زنگ خونه به گوش رسید....."
...
شرط: 50 لایک
20 کامنت
ببخشید دیر شد💖
(𝐏𝐚𝐫𝐭 70)
"ات با کمی تردید سرشو تکون داد"
تهیونگ: خب پس جونگ کوک میخواد یونا رو سوپرایز کنه...
ات: آممم.... خب به چه مناسبتی؟
تهیونگ: خب میخواد بهش پیشنهاد بده... "کمی خنده"
ات: جدی؟! "تعجب کرد ولی خوشحال بود"
تهیونگ: اوهوم... پس تو این کار هم به کمک تو نیاز داریم... میشه به یه بهونه ای یونا رو بکشی خونتون؟
ات: "کمی فکر کرد" اره خب چرا نشه ولی چرا خونه ی ما؟ اینجا میخواد سوپرایزش کنه؟
تهیونگ: خب نه.... چون کوک میخواد دور هم باشیم 4 تایی واسه ی همین میخواد اینکارو کنه... تا چند ساعتی یونا رو توی خونه نگه میداری و بعدش من بهت یه ساعتی زنگ میزنم که اماده شید من بیام دنبالتون تا به مکان مشخص شده که کوک خان تدارک دیده برسیم.... منتهی به یونا نباید لو بدی یعنی یه جورایی این بیرون هم باید یه بهونه بیاری... متوجه شدی؟ "ریز خندید و لبخند زد"
ات: او چه نقشه و برنامه ریزی ای کردید "خندید"
تهیونگ: البته خب حقیقتش من تموم اینارو برنامه ریزی کردم اون که مخ نداره "پوکر خندون" ولی خب یه جورایی اولین بارشه که عاشق شده.... برای همین دلم سوخت براش و تصمیم گرفتم کمکش کنم... چون معمولا تو روابط عاشقانه جونگ کوک یکم خطریه و حساس....
ات: اوخی.... کار خوبی میکنی البته خب ازت بعید نیست اینکارو چون شخصی که قلب مهربونی داشته باشه جای تعجبی نداره که بخواد اینکارارو در حق بهترین رفیقش یا هر فردی انجام بده... "لبخند زد و سرشو انداخت پایین"
تهیونگ: و خب البته اون فردی ام که قلب مهربونی داشته باشه اگر بانوی زیبایی ازش بخواد همچین چیزی تعریف کنه قطعا بنظرم فرد خوش شانسیه.... اینطور نیست؟
"از چونه ی ات گرفت و سرشو اورد بالا و لبخند ملیحی داشت و چشمک ریزی زد"
ات: خب نظر لطفتشه.... "لبخندش گسترده تر شد"
"موهای ات رو کمی بهم ریخت"
تهیونگ: خب پس... الان به یونا زنگ بزن که بیاد... منم باید برم... پس حواست جمع کن و موبایلت کنارت باشه که تا مکانی که تدارک دیده شد عملیات به موفقیت انجام بشه
"به صورت نمایشی دست زد و خندید"
ات: البته البته.... "خنده"
. . .
از زبان ادمین
"بعد از چند دقیقه تهیونگ اماده شد و از ات خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و به دنبال جونگ کوک رفت.... ات هم به یونا زنگ زد و به یه بهونه ای یونا رو راضی کرد که به عمارت بیاد... نشست رو مبل و یه پاشو رو اون یکی پاهاش انداخته بود و دست به سینه تلویزیون نگاه میکرد و منتظر یونا بود که صدای زنگ خونه به گوش رسید....."
...
شرط: 50 لایک
20 کامنت
ببخشید دیر شد💖
۸.۶k
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.