P59
بعد از دو ساعت کار مداوم بالاخره تونستی بیشتر کارهایی که باید برای مافیا انجام می دادی رو تموم کنی و فقط چندتا مورد جزئی می مونه که بعد از استراحت انجام میدی.
درحالی که به بدنت کش و قوسی می دادی از پله ها پایین رفتی. به یکی از خدمتکار ها گفتی برات قهوه و کیک حاضر کنن.
چند دقیقه بعد، قبل از اینکه بخوای قهوه ات رو بخوری، در باز شد و ریچارد اومد داخل. لبخندی زدی و سمتش رفتی.
《انگار تو هم امروز خیلی خسته شدی》
بعد از بوسه کوتاهی که داشتین، جوابت رو داد.
《آره. روز خسته کننده ای بود.》
پشت میز نشستی و دوباره فنجون قهوه رو برداشتی ولی وقتی ریچارد رو کنارت حس نکردی، متوجه شدی ریچارد داره میره طبقه بالا و چندثانیه بعد از اون صدای بسته شدن در رو شنیدی.
با تعجب به در اتاق خیره شدی. تا به حال همچین کاری نکرده بود. همیشه برای چند دقیقه کوتاه هم که شده کنار هم بودین و حرف می زدین ولی الان... سرت رو تکون دادی. این مسئله مهمی نیست. ممکنه به خاطر خسته بودنش باشه. بیخیال خودت هم برگشتی طبقه بالا تا طرح جدیدی که در نظر داشتی رو بکشی.
کاملا غرق کارت شده بودی که با صدای دوباره زنگ خوردن گوشی ریچارد کلافه سرت رو بلند کردی. هیچ کس دوبار به ریچارد زنگ نمیزنه حتی اگه جواب نده.
تا به گوشیش رسیدی دوباره قطع شد. منتظر تماس دیگه ای از اون فرد مزاحم بودی که برخلاف تصورت نوتیف پیامی رو دیدی.
- عزیزم چرا جوابمو نمیدی؟ یادت نره ساعت ۸ بیای
شوکه شده به پیام و قلبی که بعدش از همون شماره که به اسم کلارا سیو شده بود، فرستاده شد خیره شدی.
این...امکان نداره! ریچارد همچین کاری نمی کنه نه؟ ولی...همین الان خودت دیدی. شاید...شاید داری زود قضاوت می کنی. ولی نه...نه این اشتباه نیست. نمی تونه باشه. دلیلی نداره همچین اشتباهی اتفاق بیوفته مگه اینکه...واقعیت باشه.
دوباره پشت میز نشستی و سرت رو بین دستات گرفتی. ولی چرا؟ چرا باید همچین کاری کنه؟ به چه دلیلی؟
《هی رونیکا حالت خوبه؟》
با شدت برگشتی و بهش نگاه کردی. حوله ای پوشیده بود و داشت موهاش رو خشک می کرد و با نگرانی بهت نگاه می کرد یا شایدم...با تظاهر به نگرانی.
خببب اینم یه پارت جدید دیگه. توقع نداشتم امروز بتونم بنویسم ولی خب انگار وقتشو پیدا کردم. می دونم جای حساسی قطع کردم برای همین سعی می کنم پارت بعد رو زود بذارم 😁
درحالی که به بدنت کش و قوسی می دادی از پله ها پایین رفتی. به یکی از خدمتکار ها گفتی برات قهوه و کیک حاضر کنن.
چند دقیقه بعد، قبل از اینکه بخوای قهوه ات رو بخوری، در باز شد و ریچارد اومد داخل. لبخندی زدی و سمتش رفتی.
《انگار تو هم امروز خیلی خسته شدی》
بعد از بوسه کوتاهی که داشتین، جوابت رو داد.
《آره. روز خسته کننده ای بود.》
پشت میز نشستی و دوباره فنجون قهوه رو برداشتی ولی وقتی ریچارد رو کنارت حس نکردی، متوجه شدی ریچارد داره میره طبقه بالا و چندثانیه بعد از اون صدای بسته شدن در رو شنیدی.
با تعجب به در اتاق خیره شدی. تا به حال همچین کاری نکرده بود. همیشه برای چند دقیقه کوتاه هم که شده کنار هم بودین و حرف می زدین ولی الان... سرت رو تکون دادی. این مسئله مهمی نیست. ممکنه به خاطر خسته بودنش باشه. بیخیال خودت هم برگشتی طبقه بالا تا طرح جدیدی که در نظر داشتی رو بکشی.
کاملا غرق کارت شده بودی که با صدای دوباره زنگ خوردن گوشی ریچارد کلافه سرت رو بلند کردی. هیچ کس دوبار به ریچارد زنگ نمیزنه حتی اگه جواب نده.
تا به گوشیش رسیدی دوباره قطع شد. منتظر تماس دیگه ای از اون فرد مزاحم بودی که برخلاف تصورت نوتیف پیامی رو دیدی.
- عزیزم چرا جوابمو نمیدی؟ یادت نره ساعت ۸ بیای
شوکه شده به پیام و قلبی که بعدش از همون شماره که به اسم کلارا سیو شده بود، فرستاده شد خیره شدی.
این...امکان نداره! ریچارد همچین کاری نمی کنه نه؟ ولی...همین الان خودت دیدی. شاید...شاید داری زود قضاوت می کنی. ولی نه...نه این اشتباه نیست. نمی تونه باشه. دلیلی نداره همچین اشتباهی اتفاق بیوفته مگه اینکه...واقعیت باشه.
دوباره پشت میز نشستی و سرت رو بین دستات گرفتی. ولی چرا؟ چرا باید همچین کاری کنه؟ به چه دلیلی؟
《هی رونیکا حالت خوبه؟》
با شدت برگشتی و بهش نگاه کردی. حوله ای پوشیده بود و داشت موهاش رو خشک می کرد و با نگرانی بهت نگاه می کرد یا شایدم...با تظاهر به نگرانی.
خببب اینم یه پارت جدید دیگه. توقع نداشتم امروز بتونم بنویسم ولی خب انگار وقتشو پیدا کردم. می دونم جای حساسی قطع کردم برای همین سعی می کنم پارت بعد رو زود بذارم 😁
۶.۹k
۰۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.