گس لایتر/پارت ۲۳۲
********************************************
جلوی عمارت ایم رسیده بود... مستقیما جلوی در نیومد تا نگهبان ماشینشو نبینه... کمی عقب تر پارک کرده بود... چون هنوز شک داشت که بخواد وارد این عمارت بشه...
برگشت و به پسربچش نگاه کرد...
سرش به سمت در کج شده بود برای همین جونگکوک ندیده بود که خوابیده...
خودشو جلو کشید و جونگ هون رو آروم جابجا کرد و متوجه شد بچه توی خواب عمیقه...
وقتی اونطوری دیدش از رفتن صرف نظر کرد...
دستی پشت گردن کشید و روبروشو نگاه کرد...
وقتی پسرش خواب بود چه لزومی داشت که بره و نقششو خراب کنه... اگر میرفت بازم نمیتونست بایول رو ببینه...
بعد از چن ثانیه مکث...
جونگکوک: امیدوارم مادرت فردا بیاد پسرم...
گفت و ماشین رو دور زد که برگرده...
.
.
..
یون ها جلوی عمارت رسید... ماشینی که داشت دور میزد رو از پشت دید...
چراغای پشت ماشین که روشن بود پلاکش رو میدید...
زیر لب با خودش گفت: این ماشین جونگکوکه!... اینجا بود ؟....
با عجله فرمون رو چرخوند و جلوی در توقف کرد....
نگهبان که در رو باز کرد یون ها تا نیمه ماشین رو داخل برد و نزدیک مرد ایستاد...
-کسی اینجا بود؟
-مثلا کی خانوم؟
-هیچی... ولش کن...
.
.
.
.
.
.
.
توی اتاقش نشسته بود و به عکسای گوشیش با حسرت چشم دوخته بود...
صدای در اتاقشو که شنید سرشو بلند کرد...
بایول: بفرمایید...
یون ها وارد شد...
یون ها: سلام
بایول: سلام... چقد دیر کردی
یون ها: با دوستام بودم یکم طول کشید
بایول: دوستات؟ اهل گشتن با دوست نبودی!
یون ها: الان شدم... حالا این خیلی مهمه؟
بایول: ببخشید... همینطوری پرسیدم...
درحالیکه سوییچشو توی دستش میچرخوند و سمت بایول قدم برمیداشت با حالت عادی ای پرسید: من نبودم مهمون داشتیم؟
بایول: من که چن ساعته تو اتاقم... پایین نرفتم... ولی کسی نیومده گمونم... چرا؟
یون ها: هیچی... توی خیابون یه ماشین نزدیک خونه دیدم فک کردم از اینجا رفت....
بعد از اینکه جوابشو گرفت به مقصودش رسید و به بایول شب بخیر گفت... و از اتاقش بیرون اومد...
.
.
مطمئن بود از اینکه اون ماشین جونگکوک بوده!... اما اینکه کسی از اومدنش اطلاع نداشت یعنی اینکه اون داخل عمارت نشده بود...
پس جلوی خونه چیکار میکرد؟... چرا اومده؟...
جئون آدمی نبود که الکی جایی بره و کاری کنه... اما برای چی اینجا بود؟؟...
.*****************************************
روز بعد....
همون اول صبح که بیدار شده بود خودشو آماده کرده بود...
با سر و وضع مرتب و مناسب پایین اومد...
نابی و یون ها توی خونه بودن اما رانگ صبح زود بیرون رفته بود...
با دیدنش از سرتاپا بهش نگاهی انداخت...
نابی: کجا میری عزیزم ؟
بایول: دیگه تحمل ندارم اوما... میخوام پسرمو ببینم...
یون ها فقط ایستاده بود و گوش میکرد...
نابی: یکم صبر کنی حلش میکنم... مجبور نیستی به خواسته ی اونا تن بدی
بایول: شما اون آدمو نمیشناسین... وقتی میگه باید من برم یعنی باید برم... اون کوتاه نمیاد!... از راه قانونیم بخوایم استفاده کنیم متأسفانه اون انقدر قدرتمند شده که نذاره کاری بکنیم...هرچی هم توی ذهنشه بزار باشه مهم نیست!
نابی: بایول... چرا انقد نگران و مضطربی؟ این حرفا چیه؟ چرا فک میکنی اون از پس همه چیز برمیاد و ما هیچی در توانمون نیست!....
فریاد کشید....
بایول: نمیتونم تحمل کنم بچمو نبینم... من همین الان میرم و میخوام ببینم کی میتونه جلوی منو بگیره!...
از کنارشون گذشت و کسی جرئت اینکه دنبالش بره رو نداشت... نابی خوب درکش میکرد چون خودش هم یه مادر بود...
حتی برای لحظه ای به این فکر کرد که نمیتونه کاملا بایول رو بفهمه... چون بچه ی شیرخوارشو ازش دور کرده بودن...
نابی قدمی برداشت که یون ها دو طرف شونشو گرفت و اجازه نداد...
یون ها: نه اوما! نرو... نگران نباش جونگکوک کاری نمیخواد بکنه!...
از شنیدن این جمله ی ناگهانی متعجب شد و برگشت...
با اخمی که ناشی از تعجبش بود پرسید: تو چی میدونی؟
یون ها: هیچی... فقط یه حدسه... من فک میکنم جونگکوک دلتنگ بایول شده... فقط میخواد ببینتش!...
خنده ی عصبی و هیستریکی رو با صدای بلند سر داد...
نابی: دلتنگشه که انقد عذابش میده؟ یه چیزی میگفتی که با عقل جور در بیاد!!!...
با عصبانیت سمت اتاقش رفت...
یون ها زیر لب با خودش زمزمه کرد...
-باور نکنین!... ولی من راه پس گرفتن شرکتو پیدا کردم!...
********************
جلوی عمارت ایم رسیده بود... مستقیما جلوی در نیومد تا نگهبان ماشینشو نبینه... کمی عقب تر پارک کرده بود... چون هنوز شک داشت که بخواد وارد این عمارت بشه...
برگشت و به پسربچش نگاه کرد...
سرش به سمت در کج شده بود برای همین جونگکوک ندیده بود که خوابیده...
خودشو جلو کشید و جونگ هون رو آروم جابجا کرد و متوجه شد بچه توی خواب عمیقه...
وقتی اونطوری دیدش از رفتن صرف نظر کرد...
دستی پشت گردن کشید و روبروشو نگاه کرد...
وقتی پسرش خواب بود چه لزومی داشت که بره و نقششو خراب کنه... اگر میرفت بازم نمیتونست بایول رو ببینه...
بعد از چن ثانیه مکث...
جونگکوک: امیدوارم مادرت فردا بیاد پسرم...
گفت و ماشین رو دور زد که برگرده...
.
.
..
یون ها جلوی عمارت رسید... ماشینی که داشت دور میزد رو از پشت دید...
چراغای پشت ماشین که روشن بود پلاکش رو میدید...
زیر لب با خودش گفت: این ماشین جونگکوکه!... اینجا بود ؟....
با عجله فرمون رو چرخوند و جلوی در توقف کرد....
نگهبان که در رو باز کرد یون ها تا نیمه ماشین رو داخل برد و نزدیک مرد ایستاد...
-کسی اینجا بود؟
-مثلا کی خانوم؟
-هیچی... ولش کن...
.
.
.
.
.
.
.
توی اتاقش نشسته بود و به عکسای گوشیش با حسرت چشم دوخته بود...
صدای در اتاقشو که شنید سرشو بلند کرد...
بایول: بفرمایید...
یون ها وارد شد...
یون ها: سلام
بایول: سلام... چقد دیر کردی
یون ها: با دوستام بودم یکم طول کشید
بایول: دوستات؟ اهل گشتن با دوست نبودی!
یون ها: الان شدم... حالا این خیلی مهمه؟
بایول: ببخشید... همینطوری پرسیدم...
درحالیکه سوییچشو توی دستش میچرخوند و سمت بایول قدم برمیداشت با حالت عادی ای پرسید: من نبودم مهمون داشتیم؟
بایول: من که چن ساعته تو اتاقم... پایین نرفتم... ولی کسی نیومده گمونم... چرا؟
یون ها: هیچی... توی خیابون یه ماشین نزدیک خونه دیدم فک کردم از اینجا رفت....
بعد از اینکه جوابشو گرفت به مقصودش رسید و به بایول شب بخیر گفت... و از اتاقش بیرون اومد...
.
.
مطمئن بود از اینکه اون ماشین جونگکوک بوده!... اما اینکه کسی از اومدنش اطلاع نداشت یعنی اینکه اون داخل عمارت نشده بود...
پس جلوی خونه چیکار میکرد؟... چرا اومده؟...
جئون آدمی نبود که الکی جایی بره و کاری کنه... اما برای چی اینجا بود؟؟...
.*****************************************
روز بعد....
همون اول صبح که بیدار شده بود خودشو آماده کرده بود...
با سر و وضع مرتب و مناسب پایین اومد...
نابی و یون ها توی خونه بودن اما رانگ صبح زود بیرون رفته بود...
با دیدنش از سرتاپا بهش نگاهی انداخت...
نابی: کجا میری عزیزم ؟
بایول: دیگه تحمل ندارم اوما... میخوام پسرمو ببینم...
یون ها فقط ایستاده بود و گوش میکرد...
نابی: یکم صبر کنی حلش میکنم... مجبور نیستی به خواسته ی اونا تن بدی
بایول: شما اون آدمو نمیشناسین... وقتی میگه باید من برم یعنی باید برم... اون کوتاه نمیاد!... از راه قانونیم بخوایم استفاده کنیم متأسفانه اون انقدر قدرتمند شده که نذاره کاری بکنیم...هرچی هم توی ذهنشه بزار باشه مهم نیست!
نابی: بایول... چرا انقد نگران و مضطربی؟ این حرفا چیه؟ چرا فک میکنی اون از پس همه چیز برمیاد و ما هیچی در توانمون نیست!....
فریاد کشید....
بایول: نمیتونم تحمل کنم بچمو نبینم... من همین الان میرم و میخوام ببینم کی میتونه جلوی منو بگیره!...
از کنارشون گذشت و کسی جرئت اینکه دنبالش بره رو نداشت... نابی خوب درکش میکرد چون خودش هم یه مادر بود...
حتی برای لحظه ای به این فکر کرد که نمیتونه کاملا بایول رو بفهمه... چون بچه ی شیرخوارشو ازش دور کرده بودن...
نابی قدمی برداشت که یون ها دو طرف شونشو گرفت و اجازه نداد...
یون ها: نه اوما! نرو... نگران نباش جونگکوک کاری نمیخواد بکنه!...
از شنیدن این جمله ی ناگهانی متعجب شد و برگشت...
با اخمی که ناشی از تعجبش بود پرسید: تو چی میدونی؟
یون ها: هیچی... فقط یه حدسه... من فک میکنم جونگکوک دلتنگ بایول شده... فقط میخواد ببینتش!...
خنده ی عصبی و هیستریکی رو با صدای بلند سر داد...
نابی: دلتنگشه که انقد عذابش میده؟ یه چیزی میگفتی که با عقل جور در بیاد!!!...
با عصبانیت سمت اتاقش رفت...
یون ها زیر لب با خودش زمزمه کرد...
-باور نکنین!... ولی من راه پس گرفتن شرکتو پیدا کردم!...
********************
۲۵.۵k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.