you for me
فصل دوم پارت ۱۸
ویو فلیکس
با اینکه میترسیدم ، ولی تنها رفتم. همینجوری داشتم میرفتم که یهو حس کردم یه نفر دستامو گرفته. با ترس بهش نگاه کردم و دیدم اون...
ویو هیونجین
مدتی میشد که فلیکس رفته بود..دارم کم کمنگران میشم. باید برم دنبالش.
هیونجین: هی فلیکس دیر کرده..من میرم ببینم براش مشکلی پیش اومده یا نه.
لینو: باشه
بلند شدم و به سمت دسشویی حرکت کرد. وسط راه ، صدای جیغ شنیدم. نکنه صدای فلیکس باشه؟ سریع به سمت صدا دویدم. صدا یکم اونور تر از دسشویی بود و داخل یه غار کوچیک بود.
نزدیک اونجا شدم و دیدم که فلیکس اونجاس..اما آکاری هم پیششه! اون پسره..
سریع وارد غار شدم.
هیونجین: هوی چه غلطی میکنی؟!* با داد*
آکاری ، فلیکس رو به دیوار چسبونده بود و مچ دستش رو محکم گرفته بود و میخواست اون رو ببوسه. فلیکس داشت گریه میکرد. با دیدن گریه هاش و ترسش ، قلبم درد اومد. خشمم بیشتر شد به سمت آکاری رفتم و یه مشت کوبوندم تو صورتش. باعث شد که روی زمین بیوفته. فلیکس، سریع ، به سمتم اومد و بغلم کرد. لرزشش رو احساس میکردم. اشکاش پیرهنم رو خیس میکرد. موهاش رو نوازش میکردم و میبوسدم.
هیونجین: هی همچی تموم شد..تو الان جات امنه..اون عوضی هیم کاری نمیتونه بکنه.
آکاری ، از جاش بلند شد. از دهنش و دماغش خون میومد.
آکاری: معلوم هست چه غلطی داری میکنی؟!* با داد *
هیونجین: خفه شو! تو حق نداشتی اون رو اذیت کنی!* با داد *
آکاری: اون ماله منه!
هیونجین: خفه شو! تو هیچی از اون نميدونی...اون ماله منه! اون از تو خوشش نمیاد عوضی!
بعد ، دستای فلیکس رو گرفتم و با خودم کشیدمش و از غار بیرون رفتیم. وقتی از اونجا دور تر شدیم ، روی چمن ها نشستیم. فلیکس، هنوز داشت گریه میکرد و میلرزید.
هیونجین: هی عشقم..تموم شد باشه؟
گونه هاش رو نوازش میکردم.
فلیکس: هیونجین..اون..اون..
هیونجین: ششش...اون دیگه هیچکاری نمیتونه بکنه باشه؟ دیگه تنهات نمیزارم باشه؟
سرش رو تکون داد. لبخندی زدم و بغلش کردم.
فلیکس: هیونجین..
هیونجین: بله؟
فلیکس: م-من...تر-ترسیده بودم...اون..اون میخواست..منو..منو..
شدت اشکاش بیشتر شد. با حرفاش ، قلبم تب میشد.
هیونجین: هی هی..دیگه تموم شد باشه؟ دیگه نمیخواد راجبش حرف بزنی..
ویو فلیکس
با اینکه میترسیدم ، ولی تنها رفتم. همینجوری داشتم میرفتم که یهو حس کردم یه نفر دستامو گرفته. با ترس بهش نگاه کردم و دیدم اون...
ویو هیونجین
مدتی میشد که فلیکس رفته بود..دارم کم کمنگران میشم. باید برم دنبالش.
هیونجین: هی فلیکس دیر کرده..من میرم ببینم براش مشکلی پیش اومده یا نه.
لینو: باشه
بلند شدم و به سمت دسشویی حرکت کرد. وسط راه ، صدای جیغ شنیدم. نکنه صدای فلیکس باشه؟ سریع به سمت صدا دویدم. صدا یکم اونور تر از دسشویی بود و داخل یه غار کوچیک بود.
نزدیک اونجا شدم و دیدم که فلیکس اونجاس..اما آکاری هم پیششه! اون پسره..
سریع وارد غار شدم.
هیونجین: هوی چه غلطی میکنی؟!* با داد*
آکاری ، فلیکس رو به دیوار چسبونده بود و مچ دستش رو محکم گرفته بود و میخواست اون رو ببوسه. فلیکس داشت گریه میکرد. با دیدن گریه هاش و ترسش ، قلبم درد اومد. خشمم بیشتر شد به سمت آکاری رفتم و یه مشت کوبوندم تو صورتش. باعث شد که روی زمین بیوفته. فلیکس، سریع ، به سمتم اومد و بغلم کرد. لرزشش رو احساس میکردم. اشکاش پیرهنم رو خیس میکرد. موهاش رو نوازش میکردم و میبوسدم.
هیونجین: هی همچی تموم شد..تو الان جات امنه..اون عوضی هیم کاری نمیتونه بکنه.
آکاری ، از جاش بلند شد. از دهنش و دماغش خون میومد.
آکاری: معلوم هست چه غلطی داری میکنی؟!* با داد *
هیونجین: خفه شو! تو حق نداشتی اون رو اذیت کنی!* با داد *
آکاری: اون ماله منه!
هیونجین: خفه شو! تو هیچی از اون نميدونی...اون ماله منه! اون از تو خوشش نمیاد عوضی!
بعد ، دستای فلیکس رو گرفتم و با خودم کشیدمش و از غار بیرون رفتیم. وقتی از اونجا دور تر شدیم ، روی چمن ها نشستیم. فلیکس، هنوز داشت گریه میکرد و میلرزید.
هیونجین: هی عشقم..تموم شد باشه؟
گونه هاش رو نوازش میکردم.
فلیکس: هیونجین..اون..اون..
هیونجین: ششش...اون دیگه هیچکاری نمیتونه بکنه باشه؟ دیگه تنهات نمیزارم باشه؟
سرش رو تکون داد. لبخندی زدم و بغلش کردم.
فلیکس: هیونجین..
هیونجین: بله؟
فلیکس: م-من...تر-ترسیده بودم...اون..اون میخواست..منو..منو..
شدت اشکاش بیشتر شد. با حرفاش ، قلبم تب میشد.
هیونجین: هی هی..دیگه تموم شد باشه؟ دیگه نمیخواد راجبش حرف بزنی..
۶۴۷
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.