فیک تهیونگ پارت ۴۳
از زبان ا/ت
توی همون حالت گفت : هفته بعد تولدمه و قراره یه جشن بزرگ به مناسبت تولدم برپا بشه
میخوام تو هم به عنوان دوست دخترم یا بهتره بگم عشق زندگیم حضور داشته باشی
برگشتم سمتش و گفتم : مطمئنی مشکلی پیش نمیاد..
گفت : چیزی نمیشه
گفتم : راستش وقتی مادرت اون حرفا رو زد من خیلی ترسیدم اون هرکاری از دستش بر میاد
گفت : ا/ت تو به من اعتماد نداری ؟
گفتم : البته که دارم فقط...
نزاشت ادامه بدم و گفت : پس بزار کارم کنم و نگران نباش من میخوام ازت مراقب باشم و همچنین کنارت باشم پس منم هرکاری بتونم میکنم
سرم رو تکون دادم و گفتم : منم باهاتم بعد لبخند زدم
دستش رو گرفتم و بردمش سمته آشپز خونه
گفتم : زود باش غذا درست کن گشنمه
سرگرم درست کردن غذا شده بود منم نشسته بودم روی کابینت و فقط دستور میدادم
تهیونگ اومد از کابینت بالا سرم نمک رو برداره صورتش رو نزدیکم کرد و نگاهش تو چشمام بود بعد با دستش کابینت رو باز کرد و گفت : دستم نمیرسه به نمک
گفتم : مگه میشه..تو قدت اینقدر بلنده
خودم سرم رو برگردوندم دستام رو بردم بالا تا نمک رو بردارم که دستم رو همونجا گرفت نزاشت تکونش بدم
برگشتم نگاش کردم و گفتم : دستم..
گفت : میخوام همونجا بمونه..تو چیکار داری
خندیدم و گفتم : آها پس که اینطور منم مچ دستش رو محکم گرفتم و گفتم : خوبه ؟
گفت : آره به نظرم خیلی خوبه
همون طور داشت نزدیکم میشد که چشمام رو بستم
بعد صدای خنده هایش رو شنیدم که گفت : منحرف فکر کردی میخوام چیکار کنم
قولم زد اصلا از کارش خوشم نیومد
هولش دادم و از روی کابینت اومدم پایین گفت : عا ناراحت شدی
اومد از پشت گرفتم و گفت : اوخیی جوجه من ناراحت شده
گفتم : نخیر من چون به این کارا عادت ندارم زیاد فقط شوکه شدم همین
داشتم انکار میکردم
گفت : دروغ نگو از قیافت معلومه
گفتم : نخیر..
توی همون حالت گفت : هفته بعد تولدمه و قراره یه جشن بزرگ به مناسبت تولدم برپا بشه
میخوام تو هم به عنوان دوست دخترم یا بهتره بگم عشق زندگیم حضور داشته باشی
برگشتم سمتش و گفتم : مطمئنی مشکلی پیش نمیاد..
گفت : چیزی نمیشه
گفتم : راستش وقتی مادرت اون حرفا رو زد من خیلی ترسیدم اون هرکاری از دستش بر میاد
گفت : ا/ت تو به من اعتماد نداری ؟
گفتم : البته که دارم فقط...
نزاشت ادامه بدم و گفت : پس بزار کارم کنم و نگران نباش من میخوام ازت مراقب باشم و همچنین کنارت باشم پس منم هرکاری بتونم میکنم
سرم رو تکون دادم و گفتم : منم باهاتم بعد لبخند زدم
دستش رو گرفتم و بردمش سمته آشپز خونه
گفتم : زود باش غذا درست کن گشنمه
سرگرم درست کردن غذا شده بود منم نشسته بودم روی کابینت و فقط دستور میدادم
تهیونگ اومد از کابینت بالا سرم نمک رو برداره صورتش رو نزدیکم کرد و نگاهش تو چشمام بود بعد با دستش کابینت رو باز کرد و گفت : دستم نمیرسه به نمک
گفتم : مگه میشه..تو قدت اینقدر بلنده
خودم سرم رو برگردوندم دستام رو بردم بالا تا نمک رو بردارم که دستم رو همونجا گرفت نزاشت تکونش بدم
برگشتم نگاش کردم و گفتم : دستم..
گفت : میخوام همونجا بمونه..تو چیکار داری
خندیدم و گفتم : آها پس که اینطور منم مچ دستش رو محکم گرفتم و گفتم : خوبه ؟
گفت : آره به نظرم خیلی خوبه
همون طور داشت نزدیکم میشد که چشمام رو بستم
بعد صدای خنده هایش رو شنیدم که گفت : منحرف فکر کردی میخوام چیکار کنم
قولم زد اصلا از کارش خوشم نیومد
هولش دادم و از روی کابینت اومدم پایین گفت : عا ناراحت شدی
اومد از پشت گرفتم و گفت : اوخیی جوجه من ناراحت شده
گفتم : نخیر من چون به این کارا عادت ندارم زیاد فقط شوکه شدم همین
داشتم انکار میکردم
گفت : دروغ نگو از قیافت معلومه
گفتم : نخیر..
۹۸.۸k
۱۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.