با شهدا گم نمی شویم
🌹بدنم یخ کرد باورم نمیشد علی داشت وصیت میکرد!! حالم بد بود، بدتر شد. سعی میکردم خودم را آرام کنم
🌹 فکر کردم: «مگه نگفته بودی اهل دنیا نیستی؟ مگر قبول نکرده بودی که به این دنیا تعلق نداری؟ خب، علی داره به تو یادآوری میکنه دیگه!»
🌹اما دلم آرام نمی گرفت نمیتوانستم اول ،زندگی جدایی را بپذیرم برایم قابل هضم نبود کلی برای آینده ام برنامه داشتم. حرفهایش بدنم را لرزاند.
🌹نمی دانستم چه باید بگویم فقط نشستم و نگاهش کردم بالاخره گفت: وصیت نامه ام را هم نوشتم. هر وقت لازم شد می توانی از آن استفاده کنی.
🌹 چه میگفتم به علی؟! از همان لحظه فهمیدم رفتنی است فهمیدم دیر یا زود خبر پریدنش را برایم می آورند و آخر هم رفت
"شهید علی نیلچیان"
📚 کتاب: قرمز رنگ خون بابام، ص ۱۸
🌹 فکر کردم: «مگه نگفته بودی اهل دنیا نیستی؟ مگر قبول نکرده بودی که به این دنیا تعلق نداری؟ خب، علی داره به تو یادآوری میکنه دیگه!»
🌹اما دلم آرام نمی گرفت نمیتوانستم اول ،زندگی جدایی را بپذیرم برایم قابل هضم نبود کلی برای آینده ام برنامه داشتم. حرفهایش بدنم را لرزاند.
🌹نمی دانستم چه باید بگویم فقط نشستم و نگاهش کردم بالاخره گفت: وصیت نامه ام را هم نوشتم. هر وقت لازم شد می توانی از آن استفاده کنی.
🌹 چه میگفتم به علی؟! از همان لحظه فهمیدم رفتنی است فهمیدم دیر یا زود خبر پریدنش را برایم می آورند و آخر هم رفت
"شهید علی نیلچیان"
📚 کتاب: قرمز رنگ خون بابام، ص ۱۸
۶.۱k
۰۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.