خیانت. ( پارت ۶)
#خیانت
پارت6
جونگکوک
2ساعت از موقعی که از پیش تهیونگ رفته بودم گذشته بود دلم براش تنگ شد بره همین
رفتم پیشش در رو باز کردم رفتم توی اتاقم دیدم روی تختم خوابیده از پتوم که خیس شده بود فهمیدم دوباره گریه کرده رفتم بغل تخت روی صندلی نشستم و غرق نگاه کردنش شدم اون خیلی فوق العاده اس رنگ پوستش،
پاهاش، لبش،موهای مشکیش،خال های صورتش با تمام نقص هایی که دارع بی نظیره من باید بهش اعتراف کنم که میخوامش ولی میترسم دیگه نخواد پیشم بمونه به نظر میاد فعلا منو نشناخته امیدوارم بعد از اینکه منو بشناسه ازم نترسه ازم دور نشه هر چند الان بهم خیلی هم نزدیک نیس ولی خب فکر میکنه یک مرد پولداری هستم که دارای برده ویک عمارت بزرگه شرط میبندم اگه بفهمه من همون مافیایی هستم که پلیس ها دنبالشن همش فکر فرار کردن به ذهنش میاد و دوست ندارع پیشم بمونه همینطور در حال فکر کردن بودم که اگه منو بشناسه چی میشه
که دیدم مثل فرشته ها چشماش رو باز کرد
تهیونگ
چشم هام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم چهره اون مرد بود با چشم هایی که برق میزد بهم نگاه میکرد اون خیلی بی نقص و زیبا بود اون استایل دارکش و پرسینگ بغل لبش
فوق العاده بود اون چشم هاي درشتش چشم هام رو به سمت خودش میکشید و باعث میشد که بهش خیره بشم
جونگکوک:بیدار شدی?
(با لحن کیوت)
تهیونگ:اهووم
جونگکوک:خیلی قشنگ خوابیده بودی اومدم صدات کنم که بیای غذا بخوری دیدم خوابی دلم نیومد بلندت کنم
تهیونگ
وقتی این جمله رو بهم گفت هُل شدم نمی دونستم باید چیکار کنم عین دست پا چلفتی ها جوابش رو دادم
تهیونگ:آهان، باش،چیزه می خواستم بگم ممنون مرسی اتفاقا خیلی گرسنمه
جونگکوک :لبخندی زد و با چشم هایی که برق میزد نگاه کرد و گفت باشه فرشته کوچولو بیا بریم غذا بخور
بعد از روی صندلی که بغل تخت بود بلند شد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
ادامه دارد...
پارت6
جونگکوک
2ساعت از موقعی که از پیش تهیونگ رفته بودم گذشته بود دلم براش تنگ شد بره همین
رفتم پیشش در رو باز کردم رفتم توی اتاقم دیدم روی تختم خوابیده از پتوم که خیس شده بود فهمیدم دوباره گریه کرده رفتم بغل تخت روی صندلی نشستم و غرق نگاه کردنش شدم اون خیلی فوق العاده اس رنگ پوستش،
پاهاش، لبش،موهای مشکیش،خال های صورتش با تمام نقص هایی که دارع بی نظیره من باید بهش اعتراف کنم که میخوامش ولی میترسم دیگه نخواد پیشم بمونه به نظر میاد فعلا منو نشناخته امیدوارم بعد از اینکه منو بشناسه ازم نترسه ازم دور نشه هر چند الان بهم خیلی هم نزدیک نیس ولی خب فکر میکنه یک مرد پولداری هستم که دارای برده ویک عمارت بزرگه شرط میبندم اگه بفهمه من همون مافیایی هستم که پلیس ها دنبالشن همش فکر فرار کردن به ذهنش میاد و دوست ندارع پیشم بمونه همینطور در حال فکر کردن بودم که اگه منو بشناسه چی میشه
که دیدم مثل فرشته ها چشماش رو باز کرد
تهیونگ
چشم هام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم چهره اون مرد بود با چشم هایی که برق میزد بهم نگاه میکرد اون خیلی بی نقص و زیبا بود اون استایل دارکش و پرسینگ بغل لبش
فوق العاده بود اون چشم هاي درشتش چشم هام رو به سمت خودش میکشید و باعث میشد که بهش خیره بشم
جونگکوک:بیدار شدی?
(با لحن کیوت)
تهیونگ:اهووم
جونگکوک:خیلی قشنگ خوابیده بودی اومدم صدات کنم که بیای غذا بخوری دیدم خوابی دلم نیومد بلندت کنم
تهیونگ
وقتی این جمله رو بهم گفت هُل شدم نمی دونستم باید چیکار کنم عین دست پا چلفتی ها جوابش رو دادم
تهیونگ:آهان، باش،چیزه می خواستم بگم ممنون مرسی اتفاقا خیلی گرسنمه
جونگکوک :لبخندی زد و با چشم هایی که برق میزد نگاه کرد و گفت باشه فرشته کوچولو بیا بریم غذا بخور
بعد از روی صندلی که بغل تخت بود بلند شد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
ادامه دارد...
۳.۸k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.