کوکی زد تو سر خودش :کوک. ای بمیری که اینقدر بدشانسی
کوکی زد تو سر خودش :کوک. ای بمیری که اینقدر بدشانسی
بعدم بجون وی افتاد و زدش .
وی هم مدام داد و فریاد میکرد : هی ! وحشی با این هیکل چقدر محکم میزنی ! نزن !آی! درد گرفت .
-حقته ! کل زنگ بیرون خوشگذرونی کردی اونوقت من بدبخت اینجا با اون صدای مثل بوق موتور گازی معلم حتی چعیب نداره . دفه بعدی قول میدم یه کار کنم باهم بریم بیرون . عیب نداره . دفه بعدی قول میدم یه کار کنم باهم بریم بیرون . جیمین : پت و مت ! ادامه دعواهاتون واسه بعد . الان باید بریم !
شوگا : من امادم . پاشو بریم . اینارم ولش!
اینقدر بزن همو تا خسته شن (میدونین که شوگا همیشه پوکره اگه واسه ادیشن دیر برسیم .....
کوک با یاداوری چیزی حالت چهرش عوض شد .
فلش بک
ساعت 1 شب بود . و چراغای خونه خاموش
کوکی پاور چین پاور چین وارد خونه شد و اروم درو بست اروم کیفشو میزاشت زمین که کسی بیدار نشه .
با دیدن کیفش نفس بلندی کشید . مثل همیشه
کتابشو برداشت قصد رفتن به حیاط کرد. تا با نور چراغ حیاط درس بخونه .بدون اینکه لباساشو عوض کنه اروم از اتاق بیرون اومد و پاور چین پاور چین به سمت حیاط رفت که قبل از رسیدن به حیاط مادرش صداش زد : جونگ کوک ؟ چیکار میکنی ؟
کوکی که قلبش از ترس تو دهنش کتاباشو قابم کرد و به سمت مامانش برگشت و لبخند بزرگی زد : هنوز نخوابیدی ؟
-نه ! کجا میری ؟ -میخوام برم حیاط هوا بخورم !
-این موقع شب ؟ وقت خوابه ! -نه خوابم نمیاد ... ولی با خمیازه ای که کشید مامانش قضیه رو فهمید و به دست کوکی زد -باز داری از کار پاره وقت برمیگردی ؟ -نه ! خونه ته هیونگ بودم ! -مامانش که گفت امروز توروندیده ! -چیز...مامانش خونه نبود ! -خر خودتی ! بهت که گفتم نمیخوام بری سر کار ! -نمیرم . نمیرم ! -اون چیه پشتت ؟ -هیچی نیس !
و کتابتشو قایم کرد .
مامانش کتاباشو از پشتش بیرون کشید
و دیدنش اهی از ته دل کشید . -ببین پسر منو . از مدرسه میره سر کار پاره وقت . از سر کار میاد بدون اینکه لباساشو عوض کنه یواشکی میره تو حیاط که درس بخونه .... بعدم نفر اول کلاس میشه .
بعدم اشکی از گونش کشید .
کوک دستشو رو صورتش کشید : مامان ! نکن ! -ببخشید که واست پدر مادر بدی بودیم ...
-نه ! این چه حرفیه ؟! شما بهترین پدر و مادر دنیاین . من تو و بابا و جون شین رو بادنیا عوض نمیکنم . - چطور میتونم...
-دیگ گریه نکن ! اینجوری نمیتونم درس بخونم
و مادرشو بغل کرد . ***
شبا رو اینجوری میگذروند . بعضی شبا مامانش مچشو میگرفت و بعضی شبا بی سرصدا تموم میشد .
صدای وی بلند شد ؛ نه ! وایسین منم بیام
بعدم بجون وی افتاد و زدش .
وی هم مدام داد و فریاد میکرد : هی ! وحشی با این هیکل چقدر محکم میزنی ! نزن !آی! درد گرفت .
-حقته ! کل زنگ بیرون خوشگذرونی کردی اونوقت من بدبخت اینجا با اون صدای مثل بوق موتور گازی معلم حتی چعیب نداره . دفه بعدی قول میدم یه کار کنم باهم بریم بیرون . عیب نداره . دفه بعدی قول میدم یه کار کنم باهم بریم بیرون . جیمین : پت و مت ! ادامه دعواهاتون واسه بعد . الان باید بریم !
شوگا : من امادم . پاشو بریم . اینارم ولش!
اینقدر بزن همو تا خسته شن (میدونین که شوگا همیشه پوکره اگه واسه ادیشن دیر برسیم .....
کوک با یاداوری چیزی حالت چهرش عوض شد .
فلش بک
ساعت 1 شب بود . و چراغای خونه خاموش
کوکی پاور چین پاور چین وارد خونه شد و اروم درو بست اروم کیفشو میزاشت زمین که کسی بیدار نشه .
با دیدن کیفش نفس بلندی کشید . مثل همیشه
کتابشو برداشت قصد رفتن به حیاط کرد. تا با نور چراغ حیاط درس بخونه .بدون اینکه لباساشو عوض کنه اروم از اتاق بیرون اومد و پاور چین پاور چین به سمت حیاط رفت که قبل از رسیدن به حیاط مادرش صداش زد : جونگ کوک ؟ چیکار میکنی ؟
کوکی که قلبش از ترس تو دهنش کتاباشو قابم کرد و به سمت مامانش برگشت و لبخند بزرگی زد : هنوز نخوابیدی ؟
-نه ! کجا میری ؟ -میخوام برم حیاط هوا بخورم !
-این موقع شب ؟ وقت خوابه ! -نه خوابم نمیاد ... ولی با خمیازه ای که کشید مامانش قضیه رو فهمید و به دست کوکی زد -باز داری از کار پاره وقت برمیگردی ؟ -نه ! خونه ته هیونگ بودم ! -مامانش که گفت امروز توروندیده ! -چیز...مامانش خونه نبود ! -خر خودتی ! بهت که گفتم نمیخوام بری سر کار ! -نمیرم . نمیرم ! -اون چیه پشتت ؟ -هیچی نیس !
و کتابتشو قایم کرد .
مامانش کتاباشو از پشتش بیرون کشید
و دیدنش اهی از ته دل کشید . -ببین پسر منو . از مدرسه میره سر کار پاره وقت . از سر کار میاد بدون اینکه لباساشو عوض کنه یواشکی میره تو حیاط که درس بخونه .... بعدم نفر اول کلاس میشه .
بعدم اشکی از گونش کشید .
کوک دستشو رو صورتش کشید : مامان ! نکن ! -ببخشید که واست پدر مادر بدی بودیم ...
-نه ! این چه حرفیه ؟! شما بهترین پدر و مادر دنیاین . من تو و بابا و جون شین رو بادنیا عوض نمیکنم . - چطور میتونم...
-دیگ گریه نکن ! اینجوری نمیتونم درس بخونم
و مادرشو بغل کرد . ***
شبا رو اینجوری میگذروند . بعضی شبا مامانش مچشو میگرفت و بعضی شبا بی سرصدا تموم میشد .
صدای وی بلند شد ؛ نه ! وایسین منم بیام
۱۲.۴k
۱۲ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.