گس لایتر/ پارت ۲۵۳
عصر روز بعد...
بعد از کار به شام دعوتش کرد
-نظرت چیه شام رو باهم بخوریم؟
بایول: باشه من برنامه ای ندارم
-خوبه... پس میریم یه رستوران خوب
رستورانی که مدنظر داشت نزدیک هولدینگ ایم بود و زمانیکه بهش رسیدن بایول برای پیاده شدن مردد بود
جیمین: چیزی شده؟
بایول: نه... بریم...
حرفای جی وو که طی جلسات تراپی بهش گفته بود توی سرش تکرار شد...
"تو جدا شدی و مستقلی... نباید هنوزم به فکر این باشی که جونگکوک چی فک میکنه دربارت..."
حرفاش درست بود ولی جدا از اینا قصدش انتقام از جئون بود...
.
.
.
از شرکت که بیرون اومد کمی جلوتر روبروی رستوران در حال حرکت بود که از توی ماشین چشمش به بایول افتاد که وارد رستوران شد... جیمین هم دنبالش بود...
از دیدنشون با هم کنجکاو شد و ماشینشو کنار خیابون متوقف کرد تا مطمئن بشه درست دیده.... درست اونطرف خیابون روبروشون پارک کرده بود...
از شیشه های بزرگ میشد داخل رستوران رو دید... یکی از میزهایی که از بیرون قابل رویت بود رو انتخاب کردن و روبروی هم نشستن و به گرمی لبخند میزدن...
چیزی که میدید تا سر حد جنون عذابش میداد اما آزادی عمل نداشت که کاری انجام بده... چون بایول طلاق گرفته بود و کسی نمیتونست توی کارش دخالت کنه...
فارغ از این ها، احساس میکرد که قلبش رو چنگ میزنن... واقعیت رو پذیرفته بود و خوب میدونست که وقتی اون دو نفر رو باهم میبینه چقد حسادت میکنه...
نگاهش روی بایول قفل شده بود و توان رفتن و حرکت نداشت...
از سر حرص لب پایینشو به دندون میگرفت و نفسشو از دماغش آزاد میکرد طوری که پره های بینیش از حرص باز و بسته میشد...
تصمیم گرفته بود همونجا به انتظار بمونه و مطمئن بشه که پایان باهم بودنشون همینجاس... باید میدید که بعد از اینجا هرکدوم به راه خودشون میرن...
***
امشب تصمیم داشت حسشو بگه... اگر زودتر عشقش رو ابراز کرده بود تبدیل به نفر دوم زندگی بایول نمیشد... میتونست عشقش اولش باشه... خطا از خودش بود که نگفت... با اینکه بایول رو از زمانی میشناخت که هیچ جونگکوکی توی زندگیش وجود نداشت ولی انقدر دیر جنبید که به دست نیاورده از دستش داد...
بعد از کمی صحبت با بایول و تلاش برای لبخند آوردن روی لبش نفسی از سر آسودگی کشید و دستشو روی دست بایول گذاشت...
بایول بعد از احساس گرمای دستش بهش خیره شد تا دلیل کارشو بفهمه...
جیمین: بایول... من میخوام امشب یه چیزی بهت بگم که خیلی وقته مثل یه راز همراه خودم دارمش
-میخوای رازتو به من بگی؟ انقد بهم اعتماد داری؟
جیمین: اینطوری شاید بهتر باشه... اگر بگم که اون راز خود تویی
-منم؟
جیمین: بله...تویی..
اگر فقط یکم زودتر به خودم جرئت داده بودم و از جوابت نمیترسیدم اونوقت وضعیت این شکلی نبود...
از کلامش تونست منظورشو حدس بزنه... سکوت کرد تا جیمین حرفشو تموم کنه...
جیمین: من... اصلا انتظار ندارم که الان چیزی جواب بدی... شاید توی وضعیت مناسبی هم نیستی که اینو میگم ولی دیگه نمیتونم صبر کنم... احساس من به تو قدیمیه... مال امروز و دیروز نیست که بهش مطمئن نباشم
بایول: تو... میتونی راحت حرفتو بزنی... من مشکلی ندارم
جیمین: من... بهت علاقه دارم... میخوام ازت درخواست ازدواج کنم... حتی نمیخوام که قرار بزاریم و مستقیما رفتم سر اصل مطلب... چون ما خوب همو میشناسیم...
از شنیدنش نه هیجان زده شد نه ناراحت... هیچ اتفاق خاصی بعد از درخواست جیمین درونش رخ نداد... همون لحظه فهمید که اگر قلبش راضی بود حتما به شنیدنش واکنش نشون میداد...
ولی برخلاف احساسش عمل کرد...
قلبش به سختی از جونگکوک شکسته بود و برای خودش آینده ای با اون نمیدید... از نظرش حالا یک ازدواج منطقی بهتر از یک ازدواج احساسی مثل خودش و جونگکوک بود... از طرف دیگه امیدوار بود که اون عشق بعدا درونش بوجود بیاد و تمام تنهایی و بیزاریش از خودش رو از بین ببره...
بدون فکر بیشتر راجع به چنین مسئله ی مهمی صحبت کرد...
بایول: همونطور که گفتی من از قبل خوب میشناسمت پس نیاز به فکر بیشتر ندارم چون جوابم تغییر نمیکنه... پس جوابم مثبته... درخواستتو قبول میکنم...
بعد از کار به شام دعوتش کرد
-نظرت چیه شام رو باهم بخوریم؟
بایول: باشه من برنامه ای ندارم
-خوبه... پس میریم یه رستوران خوب
رستورانی که مدنظر داشت نزدیک هولدینگ ایم بود و زمانیکه بهش رسیدن بایول برای پیاده شدن مردد بود
جیمین: چیزی شده؟
بایول: نه... بریم...
حرفای جی وو که طی جلسات تراپی بهش گفته بود توی سرش تکرار شد...
"تو جدا شدی و مستقلی... نباید هنوزم به فکر این باشی که جونگکوک چی فک میکنه دربارت..."
حرفاش درست بود ولی جدا از اینا قصدش انتقام از جئون بود...
.
.
.
از شرکت که بیرون اومد کمی جلوتر روبروی رستوران در حال حرکت بود که از توی ماشین چشمش به بایول افتاد که وارد رستوران شد... جیمین هم دنبالش بود...
از دیدنشون با هم کنجکاو شد و ماشینشو کنار خیابون متوقف کرد تا مطمئن بشه درست دیده.... درست اونطرف خیابون روبروشون پارک کرده بود...
از شیشه های بزرگ میشد داخل رستوران رو دید... یکی از میزهایی که از بیرون قابل رویت بود رو انتخاب کردن و روبروی هم نشستن و به گرمی لبخند میزدن...
چیزی که میدید تا سر حد جنون عذابش میداد اما آزادی عمل نداشت که کاری انجام بده... چون بایول طلاق گرفته بود و کسی نمیتونست توی کارش دخالت کنه...
فارغ از این ها، احساس میکرد که قلبش رو چنگ میزنن... واقعیت رو پذیرفته بود و خوب میدونست که وقتی اون دو نفر رو باهم میبینه چقد حسادت میکنه...
نگاهش روی بایول قفل شده بود و توان رفتن و حرکت نداشت...
از سر حرص لب پایینشو به دندون میگرفت و نفسشو از دماغش آزاد میکرد طوری که پره های بینیش از حرص باز و بسته میشد...
تصمیم گرفته بود همونجا به انتظار بمونه و مطمئن بشه که پایان باهم بودنشون همینجاس... باید میدید که بعد از اینجا هرکدوم به راه خودشون میرن...
***
امشب تصمیم داشت حسشو بگه... اگر زودتر عشقش رو ابراز کرده بود تبدیل به نفر دوم زندگی بایول نمیشد... میتونست عشقش اولش باشه... خطا از خودش بود که نگفت... با اینکه بایول رو از زمانی میشناخت که هیچ جونگکوکی توی زندگیش وجود نداشت ولی انقدر دیر جنبید که به دست نیاورده از دستش داد...
بعد از کمی صحبت با بایول و تلاش برای لبخند آوردن روی لبش نفسی از سر آسودگی کشید و دستشو روی دست بایول گذاشت...
بایول بعد از احساس گرمای دستش بهش خیره شد تا دلیل کارشو بفهمه...
جیمین: بایول... من میخوام امشب یه چیزی بهت بگم که خیلی وقته مثل یه راز همراه خودم دارمش
-میخوای رازتو به من بگی؟ انقد بهم اعتماد داری؟
جیمین: اینطوری شاید بهتر باشه... اگر بگم که اون راز خود تویی
-منم؟
جیمین: بله...تویی..
اگر فقط یکم زودتر به خودم جرئت داده بودم و از جوابت نمیترسیدم اونوقت وضعیت این شکلی نبود...
از کلامش تونست منظورشو حدس بزنه... سکوت کرد تا جیمین حرفشو تموم کنه...
جیمین: من... اصلا انتظار ندارم که الان چیزی جواب بدی... شاید توی وضعیت مناسبی هم نیستی که اینو میگم ولی دیگه نمیتونم صبر کنم... احساس من به تو قدیمیه... مال امروز و دیروز نیست که بهش مطمئن نباشم
بایول: تو... میتونی راحت حرفتو بزنی... من مشکلی ندارم
جیمین: من... بهت علاقه دارم... میخوام ازت درخواست ازدواج کنم... حتی نمیخوام که قرار بزاریم و مستقیما رفتم سر اصل مطلب... چون ما خوب همو میشناسیم...
از شنیدنش نه هیجان زده شد نه ناراحت... هیچ اتفاق خاصی بعد از درخواست جیمین درونش رخ نداد... همون لحظه فهمید که اگر قلبش راضی بود حتما به شنیدنش واکنش نشون میداد...
ولی برخلاف احساسش عمل کرد...
قلبش به سختی از جونگکوک شکسته بود و برای خودش آینده ای با اون نمیدید... از نظرش حالا یک ازدواج منطقی بهتر از یک ازدواج احساسی مثل خودش و جونگکوک بود... از طرف دیگه امیدوار بود که اون عشق بعدا درونش بوجود بیاد و تمام تنهایی و بیزاریش از خودش رو از بین ببره...
بدون فکر بیشتر راجع به چنین مسئله ی مهمی صحبت کرد...
بایول: همونطور که گفتی من از قبل خوب میشناسمت پس نیاز به فکر بیشتر ندارم چون جوابم تغییر نمیکنه... پس جوابم مثبته... درخواستتو قبول میکنم...
۲۶.۷k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.