پارت۶
ویو نامجون
خیلی ت.ح.ر.ی.ک. شده بودم ب.د.نِ.خیلی خوبی داشت بزور خودم و به حموم رسوندم ابِ سرد و باز کردم و توی وان نشستم اوووفففف من چرا این جوری شدم بعد چند دقیقه که حالم خوب شد ابِ گرم و باز کردم که دوباره یاد ب.د.ن.ش. افتادم..خیلی.س.ف.ی.د.بود جوری که همه رو ت.ح.ر.ی.ک..میکرد .......ولی من ت.حر.یک نمیشم من یه قاتلم داشتم همین جوری حرف میزدم که دوباره حالم بد شد اب و دوباره سرد کردم و بعد از نیم ساعت از حموم بیرون اومدم داشتم دنبال لباس میگشتم که صدای در اومد اجازه ی ورود دادم که وقتی اومد داخل
ویو سولی
وقتی غذا رو اماده کردم اشپز خونه رو تمیز کردم
اجوما:برو ارباب و صدا کن
+باشه
به سمت اتاقش رفتم و در زدم وقتی گفت بیا تو رفتم داخل که دیدم فقط یه حوله پوشیده زود سرم و به طرف دیوار برگردوندم و سرم و به دیوار چسبوندم
_چی میخوای
+اومدم برای شام صداتون کنم ارباب
_باشه
خواستم از در اتاق برم بیرون که گفت
_مگه من اجازه دادم که بری بیرون
+نه ولی شما دارید لباس عوض میکنید
_برگرد ببینم
+اما اخه......
_برگرد
به سمتش برگشتم ولی سرم پایین بود
_ همه ی دخترا ارزوشونِ منو این جوری ببینن بعد تو خجالت میکشی
+.......
خیلی خجالت میکشیدم و سرم و پایین تر بردم که اومد روبه روم ایستاد
_میتونی بری بیرون
وقتی این و گفت بدونِ اینکه چیزی بگم زود از اتاق بیرون اومدم نفسم بالا نمیومد به سمت اشپز خونه رفتم و غذا رو روی میز گذاشتم که ارباب اومد و روی میز نشست داشتم میرفتم که گفت
_کجا میری
+اتاق
_بعد از اون بیا اتاقم
+چرا
_انگار یادت رفته باید تاوقتی بگی چرا جاسوسی میکردی نمیتونی بری و باید هر روز کتک بخوری
+......
_راستی اسمت چیه
+سولی
_خوبه حالا برو
به سمت اتاقم رفتم و واردش شدم خودم و روی تخت انداختم چرا اخه من باید بخاطر کاری که نکردم کتک بخورم بعد از ۳ دقیقه از اتاق بیرون اومدم و میز غذا رو جمع کردم و به سمت اتاق ارباب رفتم بعد از اینکه در زدم وارد اتاق شدم روی تخت نشسته بود که با دیدن من گفت
_اومدی برو روی سندلب بشین
به سندلی کنار تخت اشاره کرد اروم رفتم و روش نشستم روبه روم بود که گفت
_دستت و بده
+چرا
_امروز حوصله ندارم بجای ب.د.ن.ت. دستت و کبود میکنم
دستم و بهش دادم و چشمام و بشتم
ویو نامجون
چون دلم نیومد مثل اون بار بزنمش گفتم حوصله ندارم ولی من یه قاتلم و اون یه ادم عادی درباراش تحقیق کرده بودم و فهمیدم جاسوس نیست ولی نمیخواستم از پیشم بره نمیدونم چرا این جوری شدم منی که به همچ کس رحم نمیکردم شاید من...نه بابا حتما دلم براش سوخته دستش و بهم داد و چشماش و بست دلم نیومد بزنمش برای همین بهش گفتم
_اگه امشب پیشم بخوابی کتکت نمیزنم باشه
+اما....
_نمیخوادحرف بزنی فقط بیا بخوابیم خیلی خوابم میاد
از حرفم معلوم بود که تعجب کرده بلند شد داشت میرفت که ناخوداگاه دستش و گرفتم روی تخت انداختمش بعدم بغلش کردم که گفت
ادامه دارد
خیلی ت.ح.ر.ی.ک. شده بودم ب.د.نِ.خیلی خوبی داشت بزور خودم و به حموم رسوندم ابِ سرد و باز کردم و توی وان نشستم اوووفففف من چرا این جوری شدم بعد چند دقیقه که حالم خوب شد ابِ گرم و باز کردم که دوباره یاد ب.د.ن.ش. افتادم..خیلی.س.ف.ی.د.بود جوری که همه رو ت.ح.ر.ی.ک..میکرد .......ولی من ت.حر.یک نمیشم من یه قاتلم داشتم همین جوری حرف میزدم که دوباره حالم بد شد اب و دوباره سرد کردم و بعد از نیم ساعت از حموم بیرون اومدم داشتم دنبال لباس میگشتم که صدای در اومد اجازه ی ورود دادم که وقتی اومد داخل
ویو سولی
وقتی غذا رو اماده کردم اشپز خونه رو تمیز کردم
اجوما:برو ارباب و صدا کن
+باشه
به سمت اتاقش رفتم و در زدم وقتی گفت بیا تو رفتم داخل که دیدم فقط یه حوله پوشیده زود سرم و به طرف دیوار برگردوندم و سرم و به دیوار چسبوندم
_چی میخوای
+اومدم برای شام صداتون کنم ارباب
_باشه
خواستم از در اتاق برم بیرون که گفت
_مگه من اجازه دادم که بری بیرون
+نه ولی شما دارید لباس عوض میکنید
_برگرد ببینم
+اما اخه......
_برگرد
به سمتش برگشتم ولی سرم پایین بود
_ همه ی دخترا ارزوشونِ منو این جوری ببینن بعد تو خجالت میکشی
+.......
خیلی خجالت میکشیدم و سرم و پایین تر بردم که اومد روبه روم ایستاد
_میتونی بری بیرون
وقتی این و گفت بدونِ اینکه چیزی بگم زود از اتاق بیرون اومدم نفسم بالا نمیومد به سمت اشپز خونه رفتم و غذا رو روی میز گذاشتم که ارباب اومد و روی میز نشست داشتم میرفتم که گفت
_کجا میری
+اتاق
_بعد از اون بیا اتاقم
+چرا
_انگار یادت رفته باید تاوقتی بگی چرا جاسوسی میکردی نمیتونی بری و باید هر روز کتک بخوری
+......
_راستی اسمت چیه
+سولی
_خوبه حالا برو
به سمت اتاقم رفتم و واردش شدم خودم و روی تخت انداختم چرا اخه من باید بخاطر کاری که نکردم کتک بخورم بعد از ۳ دقیقه از اتاق بیرون اومدم و میز غذا رو جمع کردم و به سمت اتاق ارباب رفتم بعد از اینکه در زدم وارد اتاق شدم روی تخت نشسته بود که با دیدن من گفت
_اومدی برو روی سندلب بشین
به سندلی کنار تخت اشاره کرد اروم رفتم و روش نشستم روبه روم بود که گفت
_دستت و بده
+چرا
_امروز حوصله ندارم بجای ب.د.ن.ت. دستت و کبود میکنم
دستم و بهش دادم و چشمام و بشتم
ویو نامجون
چون دلم نیومد مثل اون بار بزنمش گفتم حوصله ندارم ولی من یه قاتلم و اون یه ادم عادی درباراش تحقیق کرده بودم و فهمیدم جاسوس نیست ولی نمیخواستم از پیشم بره نمیدونم چرا این جوری شدم منی که به همچ کس رحم نمیکردم شاید من...نه بابا حتما دلم براش سوخته دستش و بهم داد و چشماش و بست دلم نیومد بزنمش برای همین بهش گفتم
_اگه امشب پیشم بخوابی کتکت نمیزنم باشه
+اما....
_نمیخوادحرف بزنی فقط بیا بخوابیم خیلی خوابم میاد
از حرفم معلوم بود که تعجب کرده بلند شد داشت میرفت که ناخوداگاه دستش و گرفتم روی تخت انداختمش بعدم بغلش کردم که گفت
ادامه دارد
۱.۵k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.