پارت ۷۵ (برادر خونده )
_چرا اینقدر اصرار داری جونگ کوک جونگ کوک:چون تو هیچوقت همچین کسی نبودی که اینارو بگی من میدونم این کل قضیه نیست پس بهم بگو همه چیو اینطوری میتونم باور کنم کلافه دستی به موهام کشیدمو گفتم _میخوای حقیقتو بدونی میخوای بدونی چرا اینجوری شدم باشه میگم من گیر عموی ناتنیم افتادم کسی که مامان بابامو کشت و جوری وانمود کرد که انگار یه حادثه تصادفه این همه مدت من از بودنش چیزی نمی دونستم فکر میکردم اون مرده اون لنتی واسه انتقامش مامان بابامو کشت با گریه به حرفام ادامه میدادم حالا من شدم گروگان اون شدم بازیچش اون نمی زاره من برگردم پیشتون چون ..چون اون میخواد به تو مامان اسیب برسونه من نمیخوام بگرشتنم باعث این اتفاقات بشه جونگ کوک نزدیکم اومد و با چشمایی که نگران بود گفت:من نمی زارم تو پیشش برگردی دیگه اجازه نمی دم اینکارو بدون من انجام بدی با حرکت ناگهانی جونگ کوک که بغلم کرد تعجب کردم ولی تو بغلش احساس ارامش میکردم چقدر دلم واسش تنگ شده بود دلم واسه اغوشش جونگ کوک با دستاش اشکای چشامو پاک کرد وگفت:دیگه گریه نکن اینجوری زشت میشی تودختر خیلی قوی هستی که این تصمیمو گرفتی ولی نمی خواستم اینجوری بدون گفتنش ترکم کنی میدونی چقدر دلم واست تنگ شده بود میدونی هروقت یاد اون شبی که برای اخرین بار ازت خداحافظی کردم میوفتم گریم میگره واسه اینکه چرا رفتم چرا بیشتر نموندم کنارت من دیگه اجازه نمیدم بری _اخه اینجوری نمیشه اون بهتون اسیب میرسونه جونگ کوک:من نمی زارم بهت قول میدم جونگ کوک صورتشو نزدیک صورتم اورد لباشو روی گذاشتو بوسید با صدای اشنایی که گفت:ببخشید مزاحم شدم سریع از جونگ کوک جدا شدم اون تهیونگ بود که با لبخند داشت نگامون میکرد از خجالت به زمین زل زدم که جونگ کوک کلافه روبه تهیونگ گفت:اخه چرا در نمی زنی تهیونگ خندیدو گفت:حواسم نبود شرمنده زن داداش _مهم نیست اشکالی نداره تهیونگ:قول میدم فراموش کنم این صحنه رو جونگ کوک:من که مطمئن نیستم تو بتونی تهیونگ:نه قول دادم دیگه مگه نه زن داداش سرمو بلند کردمو با لبخند نمادین گفتم:اره جونگ کوک با لبخند برگشت سمتمو گفت:سورا تو استراحت کن سرمو به معنی باشه تکون دادم اون از اتاق بیرون رفت و همراهش تهیونگم از اتاق خارج شد نمی دونم کارم درست بود یا نه شاید جونشو به خطر انداختم با این کارم ولی اون قول داد مواظبه با این وجود دروغی که سر هم کرده بودمم شکست خورد الان تنها چیزی که منو خوشحال کرده دیدنشه روی تخت دراز کشیدم
من که خوابم نمیاد با این همه استرسی که دارم بعید میدونم یه بار راحت بخوابم از جام بلند شدمو از اتاق خارج شدم تا حالا خونشو ندیده بودم خیلی خوشگلو شیکه با دیدن تهیونگ که جلوی تلویزیون روی کاناپه دراز کشیده بود تعجب کردم فکر کردم رفته نزدیکش شدمو کنارش نشستم تهیونگ:چرا استراحت نکردی _خوابم نمی یومد تهیونگ:اونقدری که تو خوابیدی خرسم جلوت کم میاره خندیدمو گفتم :مگه من چقدر خوابیدم تهیونگ:اگه حساب کنیم میشه ۱۵و۱۴ ساعت _شعت چه زیاد میگم دیشب چه اتفاقی افتادشما اونجا چیکار میکردید تهیونگ گلوشو صاف کردو گفت :دوست دوستم تو اون کلاب جشن گرفته بود واسه همین رفتیم ولی خوب خودت چی اونجا چیکار میکردی هنوز هضمش سخته که چی جوری رات دادن خندیدمو گفتم این یه رازه من به سختی وارد اونجا شدم البته شانسم داشتم چون نگهبانش تو اون لحظه ای که من وارد شدم نبودش تهیونگ با تعجب گفت:باورم نمیشه تو خیلی شانس داشتی _اره پس چی فکر کردی تهیونگ خندیدوگفت: تازه خیلی مست کرده بودی سنتم کم بود که مشروب بخوری _خوب دیگه یه تجربه شد دوست داشتم ببینم مزه اش چه جوریه اشکالی نداره فقد خوب شد جونگ کوک سر رسید وگرنه معلوم نبود چی میشد _عااا درسته باید ازش تشکر کنم تهیونگ:اوهوم میگم سورا تو که نمیخوای برگردی _نمی دونم مطمئن نیستم فکر میکنم باید برم ولی جونگ کوک اجازه نمیده تهیونگ:حرفشو گوش کن اون خیلی منتظرت مونده با این وجود خطرناکه ولی میشه به کمپانی گفت بادیگاردای جونگ کوکو زیاد کنه اینجوری جونش در امانه _فکر خوبیه اما من هنوزشک دارم میترسم اون لنتی کاری بکنه تهیونگ با لبخند نگام کردوگفت:تو دیگه نباید جونگ کوکو تنها بزاری میدونی وقتی نبودی چقدر حالش بد بود دلم میخواد نگران چیزی نباشی و فقد کنارش بمون اون همه این اتفاقارو پذیزفته تا تو رو داشته باشه تا تو از دور نشی پس توام پشتش باشو حرفشو قبول کن حرفایی که تهیونگ میزد خیلی امیدوار کننده بود با لبخند بهش نگاه کردمو گفتم:ممنون تو خیلی با این حرفات کمکم کردی حرفتو به یادم میسپارم تهیونگ:خواهش میکنم کاری نکردم اینو هر کسی باشه میگه به خصوص که من دوست تو جونگ کوکم .
من که خوابم نمیاد با این همه استرسی که دارم بعید میدونم یه بار راحت بخوابم از جام بلند شدمو از اتاق خارج شدم تا حالا خونشو ندیده بودم خیلی خوشگلو شیکه با دیدن تهیونگ که جلوی تلویزیون روی کاناپه دراز کشیده بود تعجب کردم فکر کردم رفته نزدیکش شدمو کنارش نشستم تهیونگ:چرا استراحت نکردی _خوابم نمی یومد تهیونگ:اونقدری که تو خوابیدی خرسم جلوت کم میاره خندیدمو گفتم :مگه من چقدر خوابیدم تهیونگ:اگه حساب کنیم میشه ۱۵و۱۴ ساعت _شعت چه زیاد میگم دیشب چه اتفاقی افتادشما اونجا چیکار میکردید تهیونگ گلوشو صاف کردو گفت :دوست دوستم تو اون کلاب جشن گرفته بود واسه همین رفتیم ولی خوب خودت چی اونجا چیکار میکردی هنوز هضمش سخته که چی جوری رات دادن خندیدمو گفتم این یه رازه من به سختی وارد اونجا شدم البته شانسم داشتم چون نگهبانش تو اون لحظه ای که من وارد شدم نبودش تهیونگ با تعجب گفت:باورم نمیشه تو خیلی شانس داشتی _اره پس چی فکر کردی تهیونگ خندیدوگفت: تازه خیلی مست کرده بودی سنتم کم بود که مشروب بخوری _خوب دیگه یه تجربه شد دوست داشتم ببینم مزه اش چه جوریه اشکالی نداره فقد خوب شد جونگ کوک سر رسید وگرنه معلوم نبود چی میشد _عااا درسته باید ازش تشکر کنم تهیونگ:اوهوم میگم سورا تو که نمیخوای برگردی _نمی دونم مطمئن نیستم فکر میکنم باید برم ولی جونگ کوک اجازه نمیده تهیونگ:حرفشو گوش کن اون خیلی منتظرت مونده با این وجود خطرناکه ولی میشه به کمپانی گفت بادیگاردای جونگ کوکو زیاد کنه اینجوری جونش در امانه _فکر خوبیه اما من هنوزشک دارم میترسم اون لنتی کاری بکنه تهیونگ با لبخند نگام کردوگفت:تو دیگه نباید جونگ کوکو تنها بزاری میدونی وقتی نبودی چقدر حالش بد بود دلم میخواد نگران چیزی نباشی و فقد کنارش بمون اون همه این اتفاقارو پذیزفته تا تو رو داشته باشه تا تو از دور نشی پس توام پشتش باشو حرفشو قبول کن حرفایی که تهیونگ میزد خیلی امیدوار کننده بود با لبخند بهش نگاه کردمو گفتم:ممنون تو خیلی با این حرفات کمکم کردی حرفتو به یادم میسپارم تهیونگ:خواهش میکنم کاری نکردم اینو هر کسی باشه میگه به خصوص که من دوست تو جونگ کوکم .
۱۱۶.۷k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.