اسم داستان:نحس پارت:۲
صدای چند تا مزاحم ارامشمون رو بهم زد
_ هوی پیرمرد
مرد جوانی با اخم بهمون نزدیک شد
_ یه هفته از مهلتی که خواستی گذشته
آها یادم آمد این همون کسیه که پیرمرد مغازه رو ازش اجاره کرده
_ نگران نباش تا آخر این هفته پولو بهت میدم
_تا کی میخوای این بهونه مسخره رو بیاری ؟
_ باشه باشه تا پس فردا میتونی صبر کنی؟
_ یه ماهه نتونستی جور کنی حالا دوروزه قرارها معجزه بشه؟
_ اروم باش مرد من دیگه پیر شدم و هیچ شاگردی هم ندارم برای همین سفارش هارو دیر آماده میکنم تو این دوروزه همه رو آماده میکنم و پولت رو بهت پس میدم
مرد بالاخره بعد از چند تا تهدید دیگه بیخیال شد و رفت
پیرمرد نفس راحتی کشید و وارد مغازه شد .
پیرمرد بیچاره چشماش درست نمیبینه چطوری میخواد دوروزه پول مغازه رو جور کنه؟
دوباره به سمت کارتن خودم برگشتم خودمو جمع کردم که فکری به ذهنم رسید !
( ۷ صبح فردا ، راوی )
پسری مو مشکی با چشمای زاغش برای بار سوم کل مغازه رو از نظر گذروند ، پیرمرد دیر کرده بود این اونو نگران میکرد .
بالاخره قامت خسته اش پدیدار شد و با دیدن پسر ۱۴ ساله ای روبه روی مغازه اش متعجب شد .
_ چیزی میخوای جوون؟
پسر که بالاخره نگاهشچ از داخل مغازه گرفته بود دستپاچه به پیرمردی که میشه گفت تقریبا هم قدش بود خیره شد .
چند بار دهنش رو باز و بسته کرد انگار که داشت به سختی کلمات رو پشت سر هم میچینید
_ س...سلام
_ سلام پسرم کاری داشتی؟
_ اِ...اِم ر...راستش
نگاهشو از چشمای پیر ولی ریزبین پیرمرد گرفت و سعی کرد بدون لکنت حرف بزنه ولی بدتر شد
_ خ...خب مممن ی...یه لباس میخواستم
پیرمرد درحالی که داشت در مغازه رو باز میکرد لبزد
_ چه جور لباسی؟
پسر پشت سرش در رو بست و گفت
_ ر...راستش یه چیزی مثل بارونی
_ پارچه داری؟
_ بله
و بعد پارچه مشکی رو روی میز گذاشت ، پیر مرد دستی به روی پارچه کشید و با تعجب زمزمه کرد
_ چه جنس خوبی
پسر بعد از مدتی سکوت رو شکست و ادامه داد
_ ا...البته من پولی برای پرداخت ندارم
_ هوی پیرمرد
مرد جوانی با اخم بهمون نزدیک شد
_ یه هفته از مهلتی که خواستی گذشته
آها یادم آمد این همون کسیه که پیرمرد مغازه رو ازش اجاره کرده
_ نگران نباش تا آخر این هفته پولو بهت میدم
_تا کی میخوای این بهونه مسخره رو بیاری ؟
_ باشه باشه تا پس فردا میتونی صبر کنی؟
_ یه ماهه نتونستی جور کنی حالا دوروزه قرارها معجزه بشه؟
_ اروم باش مرد من دیگه پیر شدم و هیچ شاگردی هم ندارم برای همین سفارش هارو دیر آماده میکنم تو این دوروزه همه رو آماده میکنم و پولت رو بهت پس میدم
مرد بالاخره بعد از چند تا تهدید دیگه بیخیال شد و رفت
پیرمرد نفس راحتی کشید و وارد مغازه شد .
پیرمرد بیچاره چشماش درست نمیبینه چطوری میخواد دوروزه پول مغازه رو جور کنه؟
دوباره به سمت کارتن خودم برگشتم خودمو جمع کردم که فکری به ذهنم رسید !
( ۷ صبح فردا ، راوی )
پسری مو مشکی با چشمای زاغش برای بار سوم کل مغازه رو از نظر گذروند ، پیرمرد دیر کرده بود این اونو نگران میکرد .
بالاخره قامت خسته اش پدیدار شد و با دیدن پسر ۱۴ ساله ای روبه روی مغازه اش متعجب شد .
_ چیزی میخوای جوون؟
پسر که بالاخره نگاهشچ از داخل مغازه گرفته بود دستپاچه به پیرمردی که میشه گفت تقریبا هم قدش بود خیره شد .
چند بار دهنش رو باز و بسته کرد انگار که داشت به سختی کلمات رو پشت سر هم میچینید
_ س...سلام
_ سلام پسرم کاری داشتی؟
_ اِ...اِم ر...راستش
نگاهشو از چشمای پیر ولی ریزبین پیرمرد گرفت و سعی کرد بدون لکنت حرف بزنه ولی بدتر شد
_ خ...خب مممن ی...یه لباس میخواستم
پیرمرد درحالی که داشت در مغازه رو باز میکرد لبزد
_ چه جور لباسی؟
پسر پشت سرش در رو بست و گفت
_ ر...راستش یه چیزی مثل بارونی
_ پارچه داری؟
_ بله
و بعد پارچه مشکی رو روی میز گذاشت ، پیر مرد دستی به روی پارچه کشید و با تعجب زمزمه کرد
_ چه جنس خوبی
پسر بعد از مدتی سکوت رو شکست و ادامه داد
_ ا...البته من پولی برای پرداخت ندارم
۲.۱k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.