گل رز②
گل رز②
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت28
«°از زبان دازای•»
بدون ـه اینکه دستشو بگیرم بلند شدم ـو دوباره به چویا نگاه کردم.
و همین باعث شد لبخند ـه محوی بزنم.
دستامو مشت کردم ـو با همون پسر سمت ـه چویا دوییدیم ـو با هربار پرت کردن ـه گلوله هاش جاخالی میدادیم.
اگر ..نتونم جلوشو بگیرم ممکنه که دیگه هیچوقت نبینمش، دوباره حسرت ـه دیدنشو میکشم.
دیگه نمیتونم بزارم کسی که دوسش دارم جلو چشمام ریز ریز شه.
دیگه نمیخوام مردن کسی که دوس دارم ـو ببینم.
نمیخوام حتی یه چیز ـه خنده دارم لبخند به لبم نیاره.
من اینو نمیخوام، نمیخوام از دستش بدم.
اینبار دیگه اشتباه نمیکنم!!
بلاخره بهش رسیدیم،..
با دیدن ـه وضعیتی که توش بود، دلم به لرز اومد ولی تغییر حالتی ندادم ـو سعی کردم احساساتمو کنار بزارم.
سمتم هجوم اورد که به عقب پریدم ـو اخم ـه غلیظی کردم.
با هر مشتی که سعی داشت بهم بزنه عقب تر میرفتم ـو اون گرمایی که از خودش صادر میکرد بدجوری داشت میسوزوندم.
نیکس از پشت بهش حمله کرد که سریع متوجه شد ـو سمت ـه نیکس یه گلوله اتیشی پرت کرد.
نیکس هم عقب پرید ـو جاخالی داد.
سریع از پشت ـه سر ـه چویا سمتش دوییدم ولی بخاطر گرماش چشمامو بستم ـو با سختی خودمو بهش رسوندم ـو از پشت دستمو دور ـه گردنش پیچوندم ـو سمت ـه خودم کشیدمش.
بدنم بدجوری داشت میسوخت ولی سعی کردم نادیده ـش بگیرم.
بدنشو به بدنم چسبوندم ـو با بلندترین صدای ممکن گفتم: چویاا! لطفا به خودت بیا داری همچیو نابود میکنی!! چویا خواهش میکنم اینجوری هم خودت ـو هم کل ـه اینجارو نابود میکنی، به خودت بیاا! تو مگه دنبال ـه صلح ـو دوستی نبودیی؟؟ پس چرا یه جنگ به راه انداختی؟ تمومش کن، میدونم کنترل ـش دست ـه خودت نیست ولی تو میتونی چویا!!
گاردشو پایین اورده بود ـو دیگه چیزی پرت نمیکرد ـو فقط ساکت بود ولی هنوز اون گرما رو از خودش درست میکرد.
«°از زبان چویا•»
چقدر سر ـو صدا! انگار یه نفر داره حرف میزنه ولی صداش درست به گوشم نمیرسه.
خوابم میاد، خسته ـم.
کلی اتفاق دور ـو برم داره میوفته ولی.. اصلا دلم نمیخواد ببینم چیه، میخوام بخوابم.
شاید این کابوس تموم شه!
صداش خیلی برام اشناس، احساس میکنم یجا شنیدمش.
خیلی کنجکاوم ببینم کیه داره صدام میزنه ولی دلم نمیخواد چشمامو باز کنم.
_چویا! متاسفم،...
با صدای بلندش اروم چشمامو کمی باز کردم ـو به صحنه ی تاریک ـه روبه روم نگاه کردم.
هیچکی نبود، فقط سیاهی ـه مطلق و...
و سیاهی ای که کله بدنمو بجز سرم پوشونده بود.
دوباره پلکام داشتن سنگین میشدن ولی با دیدن ـه فردی چشمامو دوباره نیمه باز کردم.
اون... اون کیه؟؟
اونم دقیقا توی سیاهی فرو رفته بود ولی خودشو ازش بیرون کشیده بود، طوری که فقط کمی از بدنش تو اون تاریکی بود.
با جدیت ـو صدای بلندی گفت: بیدار شو چویاا، خواهش میکنم! وقت ـه زیادی نداری! داری همه چیو از دست میدی، حتی کسی که یه عمر دلت میخواست ببینیش!
بیدار شو، تسلیم ـه تاریکی نشوو.
با توعم پسر توکه نمیخوای دنیا نابود بشه اونم به دست تو؟؟؟!
با چشمای خسته ای گفتم: تو کی هستی؟
لبخند ـه بی جونی زد ـو گفت: من توعم، ولی مهربون تر! کسی که دنبال ـه صلح بودم، بخاطر ـه همین وقتی دیدم تو غرق ـه تاریکی ـو غمات شدی...
دستشو سمتم دراز کرد ـو با لبخند ـه دردناکی گفت: گفتم بیام ـو کمکت کنم!
با قطره ی اشکی که از گوشه ی چشمم روی گونه ـم سر خورد تازه به خودم اومد ـو... دستمو از تاریکی بیرون اوردم ـو سمتش گرفتم که اونم دستمو گرفت.
با نور ـه شدیدی که از پشت ـش بیرون اومد چشمامو روهم گذاشتم ـو بعداز چند دقیقه که چشمام به نور عادت کردن اروم بازش کردم ـو......،!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت28
«°از زبان دازای•»
بدون ـه اینکه دستشو بگیرم بلند شدم ـو دوباره به چویا نگاه کردم.
و همین باعث شد لبخند ـه محوی بزنم.
دستامو مشت کردم ـو با همون پسر سمت ـه چویا دوییدیم ـو با هربار پرت کردن ـه گلوله هاش جاخالی میدادیم.
اگر ..نتونم جلوشو بگیرم ممکنه که دیگه هیچوقت نبینمش، دوباره حسرت ـه دیدنشو میکشم.
دیگه نمیتونم بزارم کسی که دوسش دارم جلو چشمام ریز ریز شه.
دیگه نمیخوام مردن کسی که دوس دارم ـو ببینم.
نمیخوام حتی یه چیز ـه خنده دارم لبخند به لبم نیاره.
من اینو نمیخوام، نمیخوام از دستش بدم.
اینبار دیگه اشتباه نمیکنم!!
بلاخره بهش رسیدیم،..
با دیدن ـه وضعیتی که توش بود، دلم به لرز اومد ولی تغییر حالتی ندادم ـو سعی کردم احساساتمو کنار بزارم.
سمتم هجوم اورد که به عقب پریدم ـو اخم ـه غلیظی کردم.
با هر مشتی که سعی داشت بهم بزنه عقب تر میرفتم ـو اون گرمایی که از خودش صادر میکرد بدجوری داشت میسوزوندم.
نیکس از پشت بهش حمله کرد که سریع متوجه شد ـو سمت ـه نیکس یه گلوله اتیشی پرت کرد.
نیکس هم عقب پرید ـو جاخالی داد.
سریع از پشت ـه سر ـه چویا سمتش دوییدم ولی بخاطر گرماش چشمامو بستم ـو با سختی خودمو بهش رسوندم ـو از پشت دستمو دور ـه گردنش پیچوندم ـو سمت ـه خودم کشیدمش.
بدنم بدجوری داشت میسوخت ولی سعی کردم نادیده ـش بگیرم.
بدنشو به بدنم چسبوندم ـو با بلندترین صدای ممکن گفتم: چویاا! لطفا به خودت بیا داری همچیو نابود میکنی!! چویا خواهش میکنم اینجوری هم خودت ـو هم کل ـه اینجارو نابود میکنی، به خودت بیاا! تو مگه دنبال ـه صلح ـو دوستی نبودیی؟؟ پس چرا یه جنگ به راه انداختی؟ تمومش کن، میدونم کنترل ـش دست ـه خودت نیست ولی تو میتونی چویا!!
گاردشو پایین اورده بود ـو دیگه چیزی پرت نمیکرد ـو فقط ساکت بود ولی هنوز اون گرما رو از خودش درست میکرد.
«°از زبان چویا•»
چقدر سر ـو صدا! انگار یه نفر داره حرف میزنه ولی صداش درست به گوشم نمیرسه.
خوابم میاد، خسته ـم.
کلی اتفاق دور ـو برم داره میوفته ولی.. اصلا دلم نمیخواد ببینم چیه، میخوام بخوابم.
شاید این کابوس تموم شه!
صداش خیلی برام اشناس، احساس میکنم یجا شنیدمش.
خیلی کنجکاوم ببینم کیه داره صدام میزنه ولی دلم نمیخواد چشمامو باز کنم.
_چویا! متاسفم،...
با صدای بلندش اروم چشمامو کمی باز کردم ـو به صحنه ی تاریک ـه روبه روم نگاه کردم.
هیچکی نبود، فقط سیاهی ـه مطلق و...
و سیاهی ای که کله بدنمو بجز سرم پوشونده بود.
دوباره پلکام داشتن سنگین میشدن ولی با دیدن ـه فردی چشمامو دوباره نیمه باز کردم.
اون... اون کیه؟؟
اونم دقیقا توی سیاهی فرو رفته بود ولی خودشو ازش بیرون کشیده بود، طوری که فقط کمی از بدنش تو اون تاریکی بود.
با جدیت ـو صدای بلندی گفت: بیدار شو چویاا، خواهش میکنم! وقت ـه زیادی نداری! داری همه چیو از دست میدی، حتی کسی که یه عمر دلت میخواست ببینیش!
بیدار شو، تسلیم ـه تاریکی نشوو.
با توعم پسر توکه نمیخوای دنیا نابود بشه اونم به دست تو؟؟؟!
با چشمای خسته ای گفتم: تو کی هستی؟
لبخند ـه بی جونی زد ـو گفت: من توعم، ولی مهربون تر! کسی که دنبال ـه صلح بودم، بخاطر ـه همین وقتی دیدم تو غرق ـه تاریکی ـو غمات شدی...
دستشو سمتم دراز کرد ـو با لبخند ـه دردناکی گفت: گفتم بیام ـو کمکت کنم!
با قطره ی اشکی که از گوشه ی چشمم روی گونه ـم سر خورد تازه به خودم اومد ـو... دستمو از تاریکی بیرون اوردم ـو سمتش گرفتم که اونم دستمو گرفت.
با نور ـه شدیدی که از پشت ـش بیرون اومد چشمامو روهم گذاشتم ـو بعداز چند دقیقه که چشمام به نور عادت کردن اروم بازش کردم ـو......،!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
۸.۷k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.