وقتی میرید کلبه جنگلی
من که نمیدونستم تو ناراحت میشی که!
_خوشگل من؟آهاا...قشنگ برگرد...بغلم کن...زود
رفتم نزدیکش و دستامو دور گردنش حلقه کردم!
_آخیشش....و لبلی ات رو بوسید....+شب بخیر...
_خوب بخوایی زندگیم....
.......فردا ساعت ۳ ظهر......
+خداحافظ مراقب خودت باش.....
و تلفن رو قطع کردم....
÷ات؟
+جانم؟
÷میگم....تهیونگ بود....
+جان؟
÷آها هیچی...
میخوام درباره یچیزی باهات صحبت کنم!
میشه بیای حیاط.....
+اوه آره!
داشتیم قدم میزدیم که ماری شروع به حرف زدن کرد!
÷من میخوام ازدواج کنم!
+اوفف...پس ماری خانم عاش....
÷هیسسس نمیخوام کوک بشنوه.....
+خب...
کی هست حالا؟تو بیمارستانه؟
آشناس...
÷بله بله...
تهیونگه!
+برگام!چیییی؟
÷خودش بهم پیشنهاد داد.....
و خب....من..من ازش باردارم...
+جاانن؟!
یعنی چیی؟
اهااانن...گفتم دیشب از پشت گوشی صدای ته میومد هوممم؟
چند ماهه تو رابطه اید؟؟
÷فقط ۸ ماه!
+۸ ماه کمهههه؟
چرا بهم نگفتی!
÷ببخشید دیگه!
+اونوقت تو الان چند ماهته؟
÷۲ماه و نیم...
+اونوقت نمیتونستی زودتر بهم بگییی.؟؟
نمیتونستید خودتونو نگه دارید ؟
حداقل حاملت نمیکرد...
÷یااا...
به کوک نگیا!
+خب حالا بریم تو!
÷باشه!
.....۷ بعد از ظهر.......
+کوکککک...
_جانم.؟؟چیشد...
+بچم....داره بدنیا میاد!!
_بریم بیمارستان پسسس...
÷کوک اینجا بیمارستان نیست که!
خودم بچتو بدنیا میارم!
ات برو بخواب رو تخت...
_ولیی...
÷هیششش مگه نمیبینی درد داره؟
(کوک)
با صدای جیغ هایی که ات میزد....اشکام بیشتر میومد....
یعنی ماری واقعا بلده.....؟
اره بابا دکتره...
که صدای گریه دختر بچه شنیدم....
_بچمم...بدنیا اومد....
(۳ساعت بعد)
÷هوففف مبارکت باشه داداش....
رفتم و ماری و بغل کردم....
_ممنونم ازت.....خسته شدی....برو بخواب دیگه....
دیدم گوشیش زنگ خورد....
_ای این وقت شب کی بهت زنگ زده؟
÷اوو مهم نیست...
و رفت
÷سلام عزیزم...
=سلام عشقم خوبی؟
÷ممنون تو چطوری....
تنهایی خوش میگذره؟
=خوبم.....عشق بابا چطوره؟نزن این حرفو که با همین پشت دست...
÷خب بابا....اره اینم خوبه..
بچه ات هم بدنیا اومد.....
=چ...چیی؟؟؟
عشق دایی بدنیا اومد؟؟
÷بله خودم بدنیا آوردمش!
=وایی خداا...
شمام خسته نباشی عشقمم..
)ادامه دارددد
..
_خوشگل من؟آهاا...قشنگ برگرد...بغلم کن...زود
رفتم نزدیکش و دستامو دور گردنش حلقه کردم!
_آخیشش....و لبلی ات رو بوسید....+شب بخیر...
_خوب بخوایی زندگیم....
.......فردا ساعت ۳ ظهر......
+خداحافظ مراقب خودت باش.....
و تلفن رو قطع کردم....
÷ات؟
+جانم؟
÷میگم....تهیونگ بود....
+جان؟
÷آها هیچی...
میخوام درباره یچیزی باهات صحبت کنم!
میشه بیای حیاط.....
+اوه آره!
داشتیم قدم میزدیم که ماری شروع به حرف زدن کرد!
÷من میخوام ازدواج کنم!
+اوفف...پس ماری خانم عاش....
÷هیسسس نمیخوام کوک بشنوه.....
+خب...
کی هست حالا؟تو بیمارستانه؟
آشناس...
÷بله بله...
تهیونگه!
+برگام!چیییی؟
÷خودش بهم پیشنهاد داد.....
و خب....من..من ازش باردارم...
+جاانن؟!
یعنی چیی؟
اهااانن...گفتم دیشب از پشت گوشی صدای ته میومد هوممم؟
چند ماهه تو رابطه اید؟؟
÷فقط ۸ ماه!
+۸ ماه کمهههه؟
چرا بهم نگفتی!
÷ببخشید دیگه!
+اونوقت تو الان چند ماهته؟
÷۲ماه و نیم...
+اونوقت نمیتونستی زودتر بهم بگییی.؟؟
نمیتونستید خودتونو نگه دارید ؟
حداقل حاملت نمیکرد...
÷یااا...
به کوک نگیا!
+خب حالا بریم تو!
÷باشه!
.....۷ بعد از ظهر.......
+کوکککک...
_جانم.؟؟چیشد...
+بچم....داره بدنیا میاد!!
_بریم بیمارستان پسسس...
÷کوک اینجا بیمارستان نیست که!
خودم بچتو بدنیا میارم!
ات برو بخواب رو تخت...
_ولیی...
÷هیششش مگه نمیبینی درد داره؟
(کوک)
با صدای جیغ هایی که ات میزد....اشکام بیشتر میومد....
یعنی ماری واقعا بلده.....؟
اره بابا دکتره...
که صدای گریه دختر بچه شنیدم....
_بچمم...بدنیا اومد....
(۳ساعت بعد)
÷هوففف مبارکت باشه داداش....
رفتم و ماری و بغل کردم....
_ممنونم ازت.....خسته شدی....برو بخواب دیگه....
دیدم گوشیش زنگ خورد....
_ای این وقت شب کی بهت زنگ زده؟
÷اوو مهم نیست...
و رفت
÷سلام عزیزم...
=سلام عشقم خوبی؟
÷ممنون تو چطوری....
تنهایی خوش میگذره؟
=خوبم.....عشق بابا چطوره؟نزن این حرفو که با همین پشت دست...
÷خب بابا....اره اینم خوبه..
بچه ات هم بدنیا اومد.....
=چ...چیی؟؟؟
عشق دایی بدنیا اومد؟؟
÷بله خودم بدنیا آوردمش!
=وایی خداا...
شمام خسته نباشی عشقمم..
)ادامه دارددد
..
۲۴.۶k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.