پارت144
#پارت144
شیطونکِ بابا🥺💜
+ آره زوریه
حالا بتمرگ غذاتو بخور
از اخلاق گوهش خبرداشتم و اصلا دلم نمیخواست دوباره دست روم بلند کنه
پس نشستم سرجام و اون چند قاشق غذایی که مونده بود تو بشقابمو سریع خوردم
_ تموم شد غذام
بشقابمو نگاه کرد و گفت:
+ برگرد تو اتاقت
صندلیو کشیدم عقب و پشتش ایستادم و اداشو در آوردم ، دوتا یکی پله هارو بالا رفتم و محکم در اتاقو بهم کوبیدم
کنار تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم ؛ صدای بازو بسته شدن درو که شنیدم تو همون حالت موندم
میدونستم افرازه و حوصله ای دیدن قیافه ی نحسشو نداشتم ، یه لحظه حس کردم بالا سرم وایستاده
+ یه لباس درست حسابی بپوش شب مهمون دارم
سرمو بالا آوردم و نگاش کردم ؛ با پوزخند گفتم:
_ من اینجا لباسی دارم تا بپوشم؟
+ وقتی میگم بپوش یعنی داری ، کمد دومیو باز کن برات چند دست لباس گذاشتم توش ؛ میرم بیرون کاردارم چند ساعت دیگه برمیگردم ؛ فکر احمقانه دیگه به سرت نزنه که عاقبت خوبی نداره برات
از اتاق رفت بیرون که به سمت کمد رفتم و با دیدن لباسای رنگو وارنگی که توش بود لبخندی اومد رو لبم
وقتی اون منو عذاب میده پس منم باید به روش خودم ادبش کنم.....
از فکری که تو سرم میچرخید میترسیدم اما دوسداشتم برای چزوندن افراز عملیش کنم
تو این چند ساعتی که گفته بود خودمو با کارای مسخره سرگرم کردم ؛ نزدیک ساعت ۸ بود که تصمیم گرفتم آماده شم
به سمت کمد رفتم و اول یه دست لباس پوشیده انتخاب کردم و پوشیدمشون ، یه دست لباس لختو پتیم برداشتم و روی تخت انداختم....
شیطونکِ بابا🥺💜
+ آره زوریه
حالا بتمرگ غذاتو بخور
از اخلاق گوهش خبرداشتم و اصلا دلم نمیخواست دوباره دست روم بلند کنه
پس نشستم سرجام و اون چند قاشق غذایی که مونده بود تو بشقابمو سریع خوردم
_ تموم شد غذام
بشقابمو نگاه کرد و گفت:
+ برگرد تو اتاقت
صندلیو کشیدم عقب و پشتش ایستادم و اداشو در آوردم ، دوتا یکی پله هارو بالا رفتم و محکم در اتاقو بهم کوبیدم
کنار تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم ؛ صدای بازو بسته شدن درو که شنیدم تو همون حالت موندم
میدونستم افرازه و حوصله ای دیدن قیافه ی نحسشو نداشتم ، یه لحظه حس کردم بالا سرم وایستاده
+ یه لباس درست حسابی بپوش شب مهمون دارم
سرمو بالا آوردم و نگاش کردم ؛ با پوزخند گفتم:
_ من اینجا لباسی دارم تا بپوشم؟
+ وقتی میگم بپوش یعنی داری ، کمد دومیو باز کن برات چند دست لباس گذاشتم توش ؛ میرم بیرون کاردارم چند ساعت دیگه برمیگردم ؛ فکر احمقانه دیگه به سرت نزنه که عاقبت خوبی نداره برات
از اتاق رفت بیرون که به سمت کمد رفتم و با دیدن لباسای رنگو وارنگی که توش بود لبخندی اومد رو لبم
وقتی اون منو عذاب میده پس منم باید به روش خودم ادبش کنم.....
از فکری که تو سرم میچرخید میترسیدم اما دوسداشتم برای چزوندن افراز عملیش کنم
تو این چند ساعتی که گفته بود خودمو با کارای مسخره سرگرم کردم ؛ نزدیک ساعت ۸ بود که تصمیم گرفتم آماده شم
به سمت کمد رفتم و اول یه دست لباس پوشیده انتخاب کردم و پوشیدمشون ، یه دست لباس لختو پتیم برداشتم و روی تخت انداختم....
۷.۲k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.