گس لایتر/پارت4۰
بچه ها چهره کاراکتر بورام عوض شده(دختر مو کوتاه)
از زبان جونگکوک:
یک هفته گذشت...
از کار کردن توی شرکت پدرش خیلی راضی بود...دختر ته تغاری ایم داجونگ از بودن با پدرش حسابی لذت میبرد!
هر شب برام با اشتیاق زیاد از اوضاع کمپانی تعریف میکرد...باعث میشد بدون کوچکترین زحمتی از همه چی باخبر باشم...اینکه مینشستم و به حرفاش گوش میدادم باعث خوشحالیش بود و ازم تشکر میکرد!
نمیدونست چون حرفاش به دردم میخورن بهش گوش میکنم...
سر میز شام نشسته بودیم که مثل همیشه صحبت در مورد کمپانی ایم رو شروع کرد:
بایول: یه شرکت خیلی معتبر و بنام تو واشنگتن سیتی هست...هیونو چندین بار نماینده فرستاده تا باهاشون برای بستن قرارداد مذاکره کنه
_خب؟!
تونست کاری بکنه؟
بایول: نه متاسفانه...
اونا به این راحتیا با کسی قرارداد نمیبندن...اگه موفق بشیم اینکارو بکنیم نمودار سوددهی کمپانی از این چیزی که در حال حاضر هست بالاتر میره...به علاوه...سرشناس تر هم میشه!
_راهکار دیگه ای براش در نظر نگرفتین؟
بایول: امروز جلسه داشتیم... قرار شد هیونو برای مذاکره به واشنگتن بره...گفت که پیشنهاد خوبی براشون داره...ممکنه موفق یشه...هیونو نقش پررنگی توی کمپانی داره!
جونگکوک: نمیتونه...
بایول: چیزی گفتی؟!
جونگکوک: نه...
من سیر شدم...تو شامتو بخور
بایول: باشه...نوش جان....
از سر میز پاشدم...رفتم سمت پذیرایی... گوشیم زنگ خورد...
بورام بود!
بایول سرش به حرف زدن با جی وون(خدمتکار) گرم بود...جواب دادم:
-الو؟
بورام: جونگکوک؟
مزاحمت شدم؟
-نه
بگو...
بورام: میخواستم بپرسم...چرا امروز باشگاه نیومدی؟!
-یکم کارم توی شرکت طول کشید...نرسیدم بیام
بورام: اکی...
میگم...
فردا نمیای؟
-چرا...فردا میرم
بورام: پس میبینمت...
فقط اونجا میتونم ببینمت...
وقتی این حرفو زد جا خوردم!...برای چند لحظه سکوت سنگینی بینمون حاکم بود...
_خب...
فردا میبینمت
بورام: باشه...مراقب خودت باش
ازش خداحافظی کردم...تو این هفته چند بار توی باشگاه دیدمش... تقریبا هر روز میرم اونجا... روزی یک ساعت و نیم ورزش برام تبدیل به روتین شده بود... امروز از عمد باشگاه نرفتم...توی این یه هفته زیادی نزدیکم میشد...نسیت ب اوایل خیلی گرم تر و صمیمی تر رفتار میکرد..شاید ترسیده بودم...دچار تردید شده بودم... نمیدونستم دارم چیکار میکنم...اما حالا...با این تماس... احساس کردم که شاید واقعا بتونه کمکم کنه از شر این اختلال خلاص بشم...
از زبان بایول:
جی وون(خدمتکار) میزو جمع کرد...منم کمکش کردم...به هر حال اونم کل روز کار کرده بود... طبیعتا خسته بود... رفتم سمت اتاق نشیمن... جونگکوک گوشی به دست سرپا ایستاده بود...
نشستیم و مشغول تماشا کردن فیلمی ک از تلوزیون پخش میشد شدیم...مستقیم به تلویزیون نگاه میکرد...یکم خودمو بهش نزدیک کردم...بهش تکیه زدم...
از زبان جونگکوک:
بهم تکیه کرد و دستاشو دورم حلقه کرد...
چیزی نگفت...تقریبا مطمئن بودم منتظر واکنشی از من بود...مجبور بودم بهش ابراز کنم...
دستامو بردم لای موهاش...نوازششون میکردم:
_بایول؟
بایول: بله چاگیا
جونگکوک:اگه...
هیونو نتونست اون کمپانی از واشنگتن رو برای بستن قرارداد متقاعد کنه...
من هستم!
شاید بتونم متقاعدشون کنم
بایول: واقعا؟!
میتونی؟
فردا حتما به آبا میگم
جونگکوک: لطفا فقط به خودش بگو...حس میکنم یون ها و هیونو خوششون نمیاد من در مورد کمپانی دخالتی داشته باشم
بایول: فک نمیکنم اینطور باشه...اما چون تو میگی باشه...فقط به خودش میگم... سرشو بالا آورد و لبخند دندون نمایی زد...یهو خودشو بهم نزدیکتر کرد و...
گونه سمت چپمو محکم بوسید!
حرکتش...غیر قابل پیش بینی بود!...به زحمت خودمو راضی کردم تا منم ببوسمش...وقتی ازش فاصله گرفتم دوباره توی سینم تنگی نفسی رو حس کردم... هر وقت این حالت برام اتفاق میافتاد...بیشتر از قبل متقاعد میشدم که رابطم با بورام کار درستیه و نباید بهش بی اعتنا باشم!
روز بعد...
از زبان بورام:
حالا دیگه فقط بخاطر اون به باشگاه میام...مدام دلم براش تنگ میشه... توی رختکن منتظرش بودم تا بیاد... دیگه باید میرسید...تا حالا مشابه این حس و به کسی نداشتم...فکر کردن بهش هر لحظه بیقرارم میکرد... توی رختکن قدم میزدم... که دیدم از در وارد شد...
جونگکوک: آنیو...
منتظر من بودی؟
به محض دیدنش از شدت هیجان سر تا پام یخ زد...اون لحظه خواسته ای از ذهنم گذشت...داشتم توی ذهنم پردازشش میکردم...وقتی که منو ساکت دید...با نگاهی خالی از حس بهم خیره شد:
چیزی شده؟!
از زبان جونگکوک:
یک هفته گذشت...
از کار کردن توی شرکت پدرش خیلی راضی بود...دختر ته تغاری ایم داجونگ از بودن با پدرش حسابی لذت میبرد!
هر شب برام با اشتیاق زیاد از اوضاع کمپانی تعریف میکرد...باعث میشد بدون کوچکترین زحمتی از همه چی باخبر باشم...اینکه مینشستم و به حرفاش گوش میدادم باعث خوشحالیش بود و ازم تشکر میکرد!
نمیدونست چون حرفاش به دردم میخورن بهش گوش میکنم...
سر میز شام نشسته بودیم که مثل همیشه صحبت در مورد کمپانی ایم رو شروع کرد:
بایول: یه شرکت خیلی معتبر و بنام تو واشنگتن سیتی هست...هیونو چندین بار نماینده فرستاده تا باهاشون برای بستن قرارداد مذاکره کنه
_خب؟!
تونست کاری بکنه؟
بایول: نه متاسفانه...
اونا به این راحتیا با کسی قرارداد نمیبندن...اگه موفق بشیم اینکارو بکنیم نمودار سوددهی کمپانی از این چیزی که در حال حاضر هست بالاتر میره...به علاوه...سرشناس تر هم میشه!
_راهکار دیگه ای براش در نظر نگرفتین؟
بایول: امروز جلسه داشتیم... قرار شد هیونو برای مذاکره به واشنگتن بره...گفت که پیشنهاد خوبی براشون داره...ممکنه موفق یشه...هیونو نقش پررنگی توی کمپانی داره!
جونگکوک: نمیتونه...
بایول: چیزی گفتی؟!
جونگکوک: نه...
من سیر شدم...تو شامتو بخور
بایول: باشه...نوش جان....
از سر میز پاشدم...رفتم سمت پذیرایی... گوشیم زنگ خورد...
بورام بود!
بایول سرش به حرف زدن با جی وون(خدمتکار) گرم بود...جواب دادم:
-الو؟
بورام: جونگکوک؟
مزاحمت شدم؟
-نه
بگو...
بورام: میخواستم بپرسم...چرا امروز باشگاه نیومدی؟!
-یکم کارم توی شرکت طول کشید...نرسیدم بیام
بورام: اکی...
میگم...
فردا نمیای؟
-چرا...فردا میرم
بورام: پس میبینمت...
فقط اونجا میتونم ببینمت...
وقتی این حرفو زد جا خوردم!...برای چند لحظه سکوت سنگینی بینمون حاکم بود...
_خب...
فردا میبینمت
بورام: باشه...مراقب خودت باش
ازش خداحافظی کردم...تو این هفته چند بار توی باشگاه دیدمش... تقریبا هر روز میرم اونجا... روزی یک ساعت و نیم ورزش برام تبدیل به روتین شده بود... امروز از عمد باشگاه نرفتم...توی این یه هفته زیادی نزدیکم میشد...نسیت ب اوایل خیلی گرم تر و صمیمی تر رفتار میکرد..شاید ترسیده بودم...دچار تردید شده بودم... نمیدونستم دارم چیکار میکنم...اما حالا...با این تماس... احساس کردم که شاید واقعا بتونه کمکم کنه از شر این اختلال خلاص بشم...
از زبان بایول:
جی وون(خدمتکار) میزو جمع کرد...منم کمکش کردم...به هر حال اونم کل روز کار کرده بود... طبیعتا خسته بود... رفتم سمت اتاق نشیمن... جونگکوک گوشی به دست سرپا ایستاده بود...
نشستیم و مشغول تماشا کردن فیلمی ک از تلوزیون پخش میشد شدیم...مستقیم به تلویزیون نگاه میکرد...یکم خودمو بهش نزدیک کردم...بهش تکیه زدم...
از زبان جونگکوک:
بهم تکیه کرد و دستاشو دورم حلقه کرد...
چیزی نگفت...تقریبا مطمئن بودم منتظر واکنشی از من بود...مجبور بودم بهش ابراز کنم...
دستامو بردم لای موهاش...نوازششون میکردم:
_بایول؟
بایول: بله چاگیا
جونگکوک:اگه...
هیونو نتونست اون کمپانی از واشنگتن رو برای بستن قرارداد متقاعد کنه...
من هستم!
شاید بتونم متقاعدشون کنم
بایول: واقعا؟!
میتونی؟
فردا حتما به آبا میگم
جونگکوک: لطفا فقط به خودش بگو...حس میکنم یون ها و هیونو خوششون نمیاد من در مورد کمپانی دخالتی داشته باشم
بایول: فک نمیکنم اینطور باشه...اما چون تو میگی باشه...فقط به خودش میگم... سرشو بالا آورد و لبخند دندون نمایی زد...یهو خودشو بهم نزدیکتر کرد و...
گونه سمت چپمو محکم بوسید!
حرکتش...غیر قابل پیش بینی بود!...به زحمت خودمو راضی کردم تا منم ببوسمش...وقتی ازش فاصله گرفتم دوباره توی سینم تنگی نفسی رو حس کردم... هر وقت این حالت برام اتفاق میافتاد...بیشتر از قبل متقاعد میشدم که رابطم با بورام کار درستیه و نباید بهش بی اعتنا باشم!
روز بعد...
از زبان بورام:
حالا دیگه فقط بخاطر اون به باشگاه میام...مدام دلم براش تنگ میشه... توی رختکن منتظرش بودم تا بیاد... دیگه باید میرسید...تا حالا مشابه این حس و به کسی نداشتم...فکر کردن بهش هر لحظه بیقرارم میکرد... توی رختکن قدم میزدم... که دیدم از در وارد شد...
جونگکوک: آنیو...
منتظر من بودی؟
به محض دیدنش از شدت هیجان سر تا پام یخ زد...اون لحظه خواسته ای از ذهنم گذشت...داشتم توی ذهنم پردازشش میکردم...وقتی که منو ساکت دید...با نگاهی خالی از حس بهم خیره شد:
چیزی شده؟!
۲۰.۹k
۱۱ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.