فیک معشوقه ی زیبای من ( 5 Part )
ساعت 3 صبح:
از خواب بلند شدم. دیشب خوب خوابیدم..
لباسی که خدمتکار بهم داده بود رو پوشیدم و رفتم پایین.
کسی بیدار نبود.
فکر کنم زود بیدار شدم.
طبق گفته های خانم لوسی، اگه بیشتر کار کنم، حقوق بیشتری هم میگیرم. پس تصمیم گرفتم، هر روز همین ساعت بیدار شدم و ساعت 12:00 شب بخوابم. به اندازه ای جوون هستم که 3:00 ساعت خواب برام کافی باشه..
ظرف هایی که شسته نشده بودن رو دونه دونه شستم.
...
خب اگه بخوام بیشتر از خودم بگم، مامانم از بابای اصلیم طلاق گرفت. من هیچ موقع ندیدمش.
فقط از گفته های مامانم از اون توی ذهنم تصوراتی دارم.
روزی 20 نخ سیگار میکشید. هر شب دیر میومد خونه. دایم مست. و اگه مامانم کاری بر خلاف میل اون انجام میداد، اون رو کتک میزد.
مامانم خیلی سخت تونست ازش جدا بشه ولی موفق شد.
اون زمان حامله بود. یعنی من رو توی شکمش داشت.
چند سال بعد، با یه نفر آشنا شد. اون میگفت واقعا با اون خوشحال بود و عاشق اون مرد شده بود. اونا باهم ازدواج کردن و حاصل ازدواجشون شد خواهرم.
در مورد خودم؟؟ راستش چیزی ندارم که بگم..
...
روی مبل نشستم.
کتابی که تا صفحه 153 خونده بودمش رو دراوردم.
تنها رمان عاشقانه ست که تونستم خودم رو جای شخصیت اصلی داستان بزارم.
به هرحال که قرار نیست چنین تجربه هایی داشته باشم.
فقط برای کار کردن و زجر کشیدن به دنیا اومدم..
ولی چه دنیای قشنگی دارن>>
...
به زحمت از کتاب جدا شدم تا به ادامه کارا برسم.
کم کم داشتن همه بیدار میشدن.
...
♥️ لایک
از خواب بلند شدم. دیشب خوب خوابیدم..
لباسی که خدمتکار بهم داده بود رو پوشیدم و رفتم پایین.
کسی بیدار نبود.
فکر کنم زود بیدار شدم.
طبق گفته های خانم لوسی، اگه بیشتر کار کنم، حقوق بیشتری هم میگیرم. پس تصمیم گرفتم، هر روز همین ساعت بیدار شدم و ساعت 12:00 شب بخوابم. به اندازه ای جوون هستم که 3:00 ساعت خواب برام کافی باشه..
ظرف هایی که شسته نشده بودن رو دونه دونه شستم.
...
خب اگه بخوام بیشتر از خودم بگم، مامانم از بابای اصلیم طلاق گرفت. من هیچ موقع ندیدمش.
فقط از گفته های مامانم از اون توی ذهنم تصوراتی دارم.
روزی 20 نخ سیگار میکشید. هر شب دیر میومد خونه. دایم مست. و اگه مامانم کاری بر خلاف میل اون انجام میداد، اون رو کتک میزد.
مامانم خیلی سخت تونست ازش جدا بشه ولی موفق شد.
اون زمان حامله بود. یعنی من رو توی شکمش داشت.
چند سال بعد، با یه نفر آشنا شد. اون میگفت واقعا با اون خوشحال بود و عاشق اون مرد شده بود. اونا باهم ازدواج کردن و حاصل ازدواجشون شد خواهرم.
در مورد خودم؟؟ راستش چیزی ندارم که بگم..
...
روی مبل نشستم.
کتابی که تا صفحه 153 خونده بودمش رو دراوردم.
تنها رمان عاشقانه ست که تونستم خودم رو جای شخصیت اصلی داستان بزارم.
به هرحال که قرار نیست چنین تجربه هایی داشته باشم.
فقط برای کار کردن و زجر کشیدن به دنیا اومدم..
ولی چه دنیای قشنگی دارن>>
...
به زحمت از کتاب جدا شدم تا به ادامه کارا برسم.
کم کم داشتن همه بیدار میشدن.
...
♥️ لایک
۱۹.۶k
۲۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.