𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁴²
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁴²
chapter②
از زیر بغله گربه گرفتم و بالا بردمش چند لحظهای بهش نگاه کردم و بعد گذاشتم کنارم بشینه معنی تحت الفظی میو کردن گربهها واقعاً تهوع آور بود و درک نمیکردم چرا گربهها همچین صدایی از خودشون در میارن از نظر من صدای حیوونا سادهتر از صدای گربههاست...
من تو زندگیم به تو چیست پی نبردم
اولیش میو کردن گربهها و دومیش...
زمان از میان چرخه بیپایان و فصول میگذشت بهار، تابستون، پاییز و زمستون و هر چقدر که سنم بالاتر میرفت نگرانی و اضطراب کوک بیشتر از دیروز میشد هر وقت ازش عدد نحسی رو میپرسیدم جوابش ۱۹ بود...ـ چرا از سن ۱۹ سالگیم میترسه؟
تازه فکر کنم امروز به چیزایی که هنوز پی نبردم یکی هم اضافه شه...
مقتدر شدن از انجام کار امشب!
(منحرف نشید منظورش چیز دیگست)
برم؟ نرم؟ به کوک بگم؟ نگم؟
کاش میتونستم مثل تموم حرف و کارای دیگه بی چرا و اگر کارو به عمل برسونم...
میرم بهش بگم!
جدی از جام پاشدم و گربه رو کنار زدم...
رفتم تو دفتر کار کوک و در زدم...
با باز کردن در سریع خودمو روراست کردم...
ات: کوک من باید یه چیزی بهت بگم*جدی*
تعجب بهم نگاه میکرد...
کوک: چی؟
ات: میدو...نی امروز...صبح...یکی بهم زنگ زد...(مکث)
کوک: خب؟
ات: گفت که تو......(مکث)......پدر....واقعیم نیس
کوک: کی اینو گفت؟*بلند*
ات: خب ببین نمیدونم کیه ولی....
کوک: گوشیتو بده*بم. عصبی*
ات: آخه الان
کوک: گوشی*داد*
(پیام بازرگانی🐄شیر چوبان! 🥛)
گوشیمو از جیبم دراوردم و بهش دادم و با خشم بازش کرد...رمزو زد ولی چون عوضش کرده بود حرصی تر شد...میدونستم...میدونستم قراره اینجوری کنه...
کوک: رمز*عصبی*
ات: ۱۳۱٠*مظلوم*
بعد از باز کردن گوشی به سمت شماره ها رفتو و شماررو یاداشت کرد...
(غیرتی بچم🤡🐄)
chapter②
از زیر بغله گربه گرفتم و بالا بردمش چند لحظهای بهش نگاه کردم و بعد گذاشتم کنارم بشینه معنی تحت الفظی میو کردن گربهها واقعاً تهوع آور بود و درک نمیکردم چرا گربهها همچین صدایی از خودشون در میارن از نظر من صدای حیوونا سادهتر از صدای گربههاست...
من تو زندگیم به تو چیست پی نبردم
اولیش میو کردن گربهها و دومیش...
زمان از میان چرخه بیپایان و فصول میگذشت بهار، تابستون، پاییز و زمستون و هر چقدر که سنم بالاتر میرفت نگرانی و اضطراب کوک بیشتر از دیروز میشد هر وقت ازش عدد نحسی رو میپرسیدم جوابش ۱۹ بود...ـ چرا از سن ۱۹ سالگیم میترسه؟
تازه فکر کنم امروز به چیزایی که هنوز پی نبردم یکی هم اضافه شه...
مقتدر شدن از انجام کار امشب!
(منحرف نشید منظورش چیز دیگست)
برم؟ نرم؟ به کوک بگم؟ نگم؟
کاش میتونستم مثل تموم حرف و کارای دیگه بی چرا و اگر کارو به عمل برسونم...
میرم بهش بگم!
جدی از جام پاشدم و گربه رو کنار زدم...
رفتم تو دفتر کار کوک و در زدم...
با باز کردن در سریع خودمو روراست کردم...
ات: کوک من باید یه چیزی بهت بگم*جدی*
تعجب بهم نگاه میکرد...
کوک: چی؟
ات: میدو...نی امروز...صبح...یکی بهم زنگ زد...(مکث)
کوک: خب؟
ات: گفت که تو......(مکث)......پدر....واقعیم نیس
کوک: کی اینو گفت؟*بلند*
ات: خب ببین نمیدونم کیه ولی....
کوک: گوشیتو بده*بم. عصبی*
ات: آخه الان
کوک: گوشی*داد*
(پیام بازرگانی🐄شیر چوبان! 🥛)
گوشیمو از جیبم دراوردم و بهش دادم و با خشم بازش کرد...رمزو زد ولی چون عوضش کرده بود حرصی تر شد...میدونستم...میدونستم قراره اینجوری کنه...
کوک: رمز*عصبی*
ات: ۱۳۱٠*مظلوم*
بعد از باز کردن گوشی به سمت شماره ها رفتو و شماررو یاداشت کرد...
(غیرتی بچم🤡🐄)
۱۸.۰k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.