رمان شرکت اقای کیم...♡
#شرکت_اقای_کیم
#part18
"ویو ات"
چییی...یرم تو اتاقش؟؟
درون ات:حتما میخواد...
ات:خفه شووو
حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟؟ولش باباچی میخواد بشه مگه؟
ات:(رو به خدمتکار)باشه الان میرم!
رفتم در همون اتاقی که دکتر ازش اومد بیرون و در زدم
تهیونگ:میتونی بیای تو!
ات:چرا گفتی بیام اینجا؟
تهیونگ:چرا گفتم؟هه زدی ماشینمو و پوکوندی...خودمم که توی این وضعم بعد چرا گفتم بیای اینجا؟
ات:خب باید چیکار کنم؟؟؟
تهیونگ:این شماره کارته منه...باید خسارت رو بهش واریز کنی!
ات:چقدر؟؟
تهیونگ:.....(یه چیزی گفت دیگه😂)
ات:چیییی؟؟
تهیونگ:زیاده؟؟یا تو نمیتونی پرداختش کنی؟
ات:نه ....اتفاقا خیلی هم کم گفتی!
تهیونگ:اهوم میدونم!خب حالا میتونی بری بیرون!
ات:ب...باشه
از اتاقش اومدم بیرون...خب اون چیزی که گفت و...میتونم پرداخت کنم...اره من کلی پس انداز کردم واسه یه روز مبادا...خب اون روز همین روزه دیگه!من که نباید خر پول باشم مثل اون....از یه ادم که قبلش توی پرورشگاه زندگی میکرده چه توقعی میشه داشت؟؟
ولش مهم نیست....دیگه نمیخوام بهش فکر کنم...سوار ماشینم شدم و راه افتادم به سمت خونه...البته خونه ی کوک...زنگ و که زدم کوک در و باز کرد
ات:سلاممم
کوک:کجا بودی؟
ات:اااا...خب رفته بودم دور بزنم
کوک:چرا انقدر دیر اومدی؟
ات:تصادف کردم!!!
کوک:چی؟؟با کی؟؟کی؟؟؟
ات:ولش نمیخوام درموردش حرف بزنم
کوک:برو شام گرفتم...بخور
ات:باشه مرسیییی
#part18
"ویو ات"
چییی...یرم تو اتاقش؟؟
درون ات:حتما میخواد...
ات:خفه شووو
حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟؟ولش باباچی میخواد بشه مگه؟
ات:(رو به خدمتکار)باشه الان میرم!
رفتم در همون اتاقی که دکتر ازش اومد بیرون و در زدم
تهیونگ:میتونی بیای تو!
ات:چرا گفتی بیام اینجا؟
تهیونگ:چرا گفتم؟هه زدی ماشینمو و پوکوندی...خودمم که توی این وضعم بعد چرا گفتم بیای اینجا؟
ات:خب باید چیکار کنم؟؟؟
تهیونگ:این شماره کارته منه...باید خسارت رو بهش واریز کنی!
ات:چقدر؟؟
تهیونگ:.....(یه چیزی گفت دیگه😂)
ات:چیییی؟؟
تهیونگ:زیاده؟؟یا تو نمیتونی پرداختش کنی؟
ات:نه ....اتفاقا خیلی هم کم گفتی!
تهیونگ:اهوم میدونم!خب حالا میتونی بری بیرون!
ات:ب...باشه
از اتاقش اومدم بیرون...خب اون چیزی که گفت و...میتونم پرداخت کنم...اره من کلی پس انداز کردم واسه یه روز مبادا...خب اون روز همین روزه دیگه!من که نباید خر پول باشم مثل اون....از یه ادم که قبلش توی پرورشگاه زندگی میکرده چه توقعی میشه داشت؟؟
ولش مهم نیست....دیگه نمیخوام بهش فکر کنم...سوار ماشینم شدم و راه افتادم به سمت خونه...البته خونه ی کوک...زنگ و که زدم کوک در و باز کرد
ات:سلاممم
کوک:کجا بودی؟
ات:اااا...خب رفته بودم دور بزنم
کوک:چرا انقدر دیر اومدی؟
ات:تصادف کردم!!!
کوک:چی؟؟با کی؟؟کی؟؟؟
ات:ولش نمیخوام درموردش حرف بزنم
کوک:برو شام گرفتم...بخور
ات:باشه مرسیییی
۸.۸k
۱۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.